Chapter 37

2.1K 342 69
                                    


«مشکل‌ چیه عزیزم؟»هری نزدیکای ساعت چهار صبح گفت.شوهر خیلی حامله اش که کنارش دراز کشیده بود یه ساعتی میشد که بیدار بود

«برگرد بخواب هز،من مشکلی ندارم»لویی وقتی یه لگد دیگه رو شکمش احسای کرد هیس کشید.

«فقط دست از لگد زدن و اینور و اونور شدن برنیمدارن.اونا ژمناستیک کار_بازیکن فوتبال لعنتین»

«آآآ دارلینگ،میخوای من باهاشون حرف بزنم؟»هری پیشنهاد داد تا اینجوری آرومشون کنه،معمولا با شنیدن صدای ددیشون خیلی خوب اروم میشدن

«صبح بخیر،چیجوری صداشون زدی؟ژمناستیک کار_بازیکن فوتبال کوچولو های من»
لویی با یه خنده تایید کرد

«خب شایدم فقط دو تا میمون صداتون زدم.صبح بخیر میمون کوچولو های من.بیایین یه بازی کنیم بنام " چقدر دوستتون دارم"،این خوبه نه؟»

هری دستاشو دو طرف شکم لویی گذاشت،شروع کرد دایره کشیدن با یه ریتم اروم ولی منظم،باعث شد که لویی اروم ناله کنه‌ چون فشار یکم از روی شکم سنگینش برداشته شده بود

«توله های من،هردوتاتونو خیلی دوست دارم.واسه هردوتاتون و البته مامانتون میمیرم.مامانتون خیلی مرد خوشگلیه احتمالا نمیتونید صبر کنید تا ببینیدش.خب اونم نمیتونه صبر کنه تا شما رو ببینه.خوشبختانه قراره به زودی اتفاق بیفته.قراره به مامانتون آسون بگیرین ولی؟خیلی وحشی نشین باشه.هیچ پیچیدگی نباشه لطفا چون مامانتون در مورد همه چی میترسه»

هری پوست لوییو بوسید،یه لرزش خفیف زیرش احساش کزد و به لویی که اونم احساسش کرده بود لبخند زد
«البته چیزی نیست که ازش بترسه چون اون همین الانشم یه مامان فوق العادست که خیلی خوب از شما مراقبت میکنه»

«هز؟»لویی یکم قرمز شد و درحالی که چشماش بسته میشد لبخند زد

«بله؟»

«آروم شدن»

«اوکی»هری به سمت بالا خزید و دستاشو به بهترین نحوی که میتونست دور همسرش پیچید.یکی از دستاشو رو شکمش گذاشت که با دست لویی تماس داشت
«دوستت دارم مامانی»
لویی به این حرفش خندید
«دوستت دارم بابایی..شب بخیر»
...
«هز؟»

«هزا؟»

«هری؟»

«هری.»

«هز.»

«هز!»

«هری!»

«برگرد بخواب لو»

«هری!!»

«مشکل چیه؟»

«کیسه ی آبم همین الان پاره شد»

«اوه لعنتی»

...

Prince [Persian Translation]Where stories live. Discover now