Chapter 39

2.1K 340 84
                                    

«آآآ،به پرنسس کوچولوم نگاه کن»لویی با صدای آرومی ذوق کرد وقتی دخترشو دید که برای تولدش لباس قشنگی پوشیده

«ووا»لیام گفت در حالی که داشت میومد تو«چه خانم جوان زیبایی،شرط میبندم که همه ی پرنسا رو مال خودش میکنه»

آنا به توجهی که بهش میشد خندید و گونه های سرخ شده اشو با دستای تپلش پوشوند «لی،لی»

مستخدم(لیام) بهش نزدیک تر شد و واسه دختر کوچیک تعظیم کرد.و خیلی سریع داشت با یه بغل خفه میشد.

«ببین،تورو بیشتر از من دوست داره،مامانش!»لویی تظاهر کرد که داره گریه میکنه و باعث شد آناستازیا سریع برگرده و بدوعه(هرقدر که میتونست تو اون لباسش سریع انجامش بده) به سمت مامانش
«ماما گریه نکن،دوشت دالم ماما»

و بعدش لویی یه بوس آبدار رو گونه اش دریافت کرد

«مرسی عسلم» لویی بچه ی سه سالشو بغل کرد

«واو می،به خواهرت نگاه کن چقدر خشگل شده»لویی صدای شوهرشو شنید و به سمت در اتاق خواب برگشت

«هرولد!قرار بود لباس بپوشونیش»

«ولی لو من همینکارو کردم لاو.میبینی؟»با پسرشون تو بغلش برگشت تا لویی بتونه تحسینش کنه

«یه لباس مناسب هز نه شلوار جین و تیشرت مربوط به یه بند»لویی غر غر کرد
«بیا بیبی.بیا لباستو عوض کنم.لیام مطمعن شو هری به دخترمون دست نمیزنه تا وقتی من اینو درست میکنم!»

...

«زیبا به نظر میاد لویی،من عاشق صورتی و بنفشم»زین تعریف کرد وقتی داشت به اتاق چایی که به یه محل واسه تولد سه ساله ها تبدیل شده بود،وارد میشد

«میدونم منم!میدن رنگا رو انتخاب کرد»لویی به پسرش لبخند زد.اون داشت با روون (rowen) _کوچیک ترین بچه ی زین و لیام_ بازی میکرد

«بچه ها بیاین اینجا وقت خوردن کیکه!»هری داد زد در حالی که یه کیک بنفش بلند پر از ترافل و با سه تا شمع کوچیک روش میاورد

بعد از اینکه دو قلو ها شمعا رو فوت کردن همه یه تیکه از اون کیک خوشمزه خوردن.وقتی لویی داشت به آناستازیا کیکشو میداد احساس کرد یه دست کوچولو که با کیک کثیف شده بود لباسشو گرفت«ماماااااا»

میدن که داشت گریه میکرد غر زد،داشت سعی میکرد توجه مادرشو به دست بیاره «مشکل چیه بو؟»

لویی سریع آنا رو داد به هری تا اون بهش کیکو بده.«چی شده بیب؟»

«رو..روی..رویی گفت کیکم دخملونه است چون بنفس..بنفسه»میدن توی گردن لویی گریه کرد،دستاش محکم لباسشو گرفته بود

«اوه بیبی تو دخترونه نیستی.تو پسر بزرگ مامانی.میتونی هرچقدر دلت میخواد بنفشو دوست داشته باشی باشه؟»

«واقا؟من دخمل نه؟»

«نه حتی یه ذره لاو»لویی گونه ی پسرو بوسید «روون فقط داشت شوخی میکرد باشه؟برگرد و باهاش بازی کن»

«باشه مامی»میدن از روی پای مامانش پایین پرید.«دوشت دالم ماما»

«منم دوست دارم می»

...

«میخوام از همتون تشکر کنم که به اینجا اومدین.تا تولد دوتا فرشتمونو جشن بگیریم» لویی سخرانی کوتاهشو شروع کرد
«ممنون واسه کادو های قشنگتون‌.شرط میبندم بچه ها عاشقش میشن‌‌.مگه نه بچه ها؟»

«اره!» بچه ها با همدیگه داد زدن

«خب هنوز یه سوپرایز مونده» لویی به بچه های خوشحالش نگاه کرد

«لو،ما همین الانم بهشون کادوشونو دادیم مگه نه؟فقط یدونه ،دیگه؟»

«ششش هز،این واسه تو هم یه سوپرایزه»پرنس کوچیک خندید.«خب،سوپرایز توی این جعبه ی کوچیکه‌.زود باش بازش کن»

لویی جعبه رو به آنا داد.هر دوشون اخمایی مشابه با مال باباشون داشتن‌.میدن اولین کسی بود که در جعبه رو گرفت و آروم بازش کرد.باعث شد که توی جعبه که خالی بود مشخص بشه

«ماما این خالیه»آنا گفت در حالی که جعبه رو از نزدیک بررسی میکرد

«نه آنی،یه عکس اونجا هست»

«لو؟» هری به ارومی پرسید وقتی اونم عکسی که ته جعبه بود رو دید‌.«این...؟»

«قراره یه خواهر یا برادر کوچیک تر گیرتون بیاد!»نیش لویی تا بناگوش باز بود
«سوپرایز!»

...

Prince [Persian Translation]Where stories live. Discover now