Chapter 9

3.8K 721 38
                                    


«من یه شب خوبو گذروندم پرنس لویی»

هری تعظیم کرد

استایلزها میخواستن که برن و وقتی که پدر و‌مادرا هنوز داشتن با هم حرف میزدن،نوجوونا ناشیانه کنار هم ایستاده بودن

شامشون با هم عجیب ولی خوب بود.سعی کردن با هم حرف بزنن،ولی کارشون به سکوت ختم میشد و بعضی وقتا به همدیگه نگاه میکردن

اونا از این خوششون اومد.

«منم همینطور پرنس هری»

لویی در‌پاسخ زمزمه کرد.

«من اه..دوست دارم به زودی ببینمت»

هری گردنشو خاروند.

«البته اگه‌ میخوای!مجبور نیستی،بیخیال،ببخشید.»

«هری؟»

«بله؟»

«منم‌ میخوام»

هری به پرنس زیبا نگاه کرد.نور لوستر بزرگ به  طور بی نقصی روی هایلایتر استخون گونش افتاده بود.و این باعث میشد که برجسته تر به نظر بیان.

«واقعا؟»

«آره»

گونه های لویی سرخ شدن و به پاهاش نگاه کرد و این باعث شد که موهای جلو بلندش جلو صورتش بیفتن.هری بدون اینکه کسی بفهمه یه قدم به جلو برداشت و‌ مو های لویی رو‌ پشت گوشش برد.این باعث شد پسر جوون تر به چشماش نگاه کنه

نگاه هاشون به هم قفل شد

«هری،ما داریم میریم.با پرنس لویی خداحافظی کن»

صدای با قدرت پادشاه دزموند اونو از دروازه جلویی قصر صدا زد.

«من..خداحافظ؟»

هری گفت درحالی که گیج شده بود‌ و باعث شد لویی بخنده.هری عاشقانه به لویی لبخند زد.

و اگه اون موقع گونه ی لویی رو بوسیده بود،کسی لازم نبود بفهمه.

...

Prince [Persian Translation]Where stories live. Discover now