لویی و هری الان ۱۳ و ۱۴ سالشونه.تو هز پارت دو سال بزرگتر میشن
..تابستون بود و هردوتا پادشاه فکر کردن ایده ی خوبیه که بزارن پسرا یه هفته رو با هم بگذرونن.پسرا روبه روی هم توی اتاق لویی نشسته بودن.جایی که قرار بود پنج روز آینده رو توش بگذرونن.
دو روز قبلی با دعوا های زیاد،جیغ و اشکای لویی گذشت وقتی هری "اتفاقی" پارچه توری دامن جدید لویی رو پاره کرد.
«پس»
«پس»
«میخوای کاری انجام بدی؟»
«آره حدس میزنم»
«میخوای بازی ویدیویی کنی؟»
«چی داری؟»
«فیفا»
هری ابروشو از تعجب بالا برد و باعث شد لویی نیشخند بزنه
«چیه؟»
«هیچی!»
«اوه میدونم چی فکر میکنی.»
لویی وایساد و دستاشو ب کمرش زد و گستاخانه به هری خیره شد.هری هنوز روی زمین نشسته بود و از پایین به لویی نگاه میکرد.
«این خیلی واسه ی یه دختر_پسر مردونه نیست؟احیانا اون بازی های دخترونه نمیکنه و با خدمه های خانم مهمونی چای نمیگیره؟خب بهت میگم،من فوتبال دوست دارم در واقع»
«باشه»هری گفت درحالی که مجذوب شده بود
«حالا بلند شو و دسته ی بازی رو بگیر»
«باشه»
...
ووت و کامنت فراموش نشه:)
YOU ARE READING
Prince [Persian Translation]
Fanfiction[Completed] «اونی که استخون گونه داره میدونه ک پرنس عاشقشه؟» جایی ک هم لویی و هم هری پرنسایی هستن که سرنوشتشون اینه که با هم ازدواج کنن