Chapter 40

2.6K 326 120
                                    

سن بچه ها:
آناستازیا و میدن: ۱۲ (۲۰ نوامبر ۲۰۱۸)
الکساندرا : ۷ (۷ جولای ۲۰۲۱)

...

"تولدت مبارک، بابایی"

لویی و هری با فشار سه تا بچه هاشون از خواب بیدار شدن
حتی با اینکه دیگه بچه نبودن باید به والدینشون ثابت می کردن اونا خانواده ای هستن که با وجود اینکه دیگه بچه نیستن بهم نزدیکن

"مرسی شیرین عسل ها"

هری لبخند زد و به خانواده زیباش نگاه کرد

"خب، قرار نیست بوس تولدی بهم برسه؟"

خیلی زود اون غرق بوسه های دو تا دخترش و میدن هم مادرش رو بغل می کنه، همیشه بیشتر پسر مامانی ای بود

"بیا بریم تعطیلات

...

"مطمئنی می تونیم بچه ها رو تنها بزاریم؟"

"هری اونا دیگه بچه نیستن و زین قول داد که مراقبشون باشه"

لویی با خنده به همسر نگرانش گفت

"بجنب بابابزرگ خیلی برای سفر پیری"

"هی! تو هم قبل از اینکه بفهمی سی سالت می شه!"

هری عشقش رو قلقلک داد

"کجا داریم می ریم لو؟"

"خب خیلی وقت می شه که ما به جزیره ام نرفتیم، درسته."

اون چشمک زد دست آلفام رو گرفت، به ارومی سمت صندلی های پشت ماشین می کشونه"

"بیا، لیام ماها رو تا فرودگاه می رسونه."

...
"برو طبقه ی بالا منتظر بمون"

لویی رو نوک پاهاش وایمیسته و نفس رو کنار گوش هری بیرون می ده

"ددی"

"فاک"

لویی به سرعت هری رو ول می کنه و با یه چشمک و یه ضربه به سینش اون رو می فرسته به اتاق خواب.
خودش فورا از تالار پایین می اد و می ره دستشویی طبقه ی پایین با کیف سفری کوچکشون.  اون لباس هاش رو در می اره و دوش نی گیره تا یه کم سر حال شه بعد هفت ساعت پرواز.

اون شیو می کنه و موهاش رو می شوره و اطمینان پیدا میکنه که بوی مورد علاقه ی هریه، وانیل عسلی. و با یه حوله ی بزرگ پفپفی خودش رو خشک می کنه و موهاش رو سشوار می کشه. لویی نفسش رو حبس می کنه، نگرانه که اون هری رو خیلی وقته تنها گذاشته، چی می شه اگه اون مرد بزرگتر علاقش و از دست داده؟

ولی وقتی لویی لباس خاصی که برای امروز عصر انتخاب کرده بود رو پوشید همه ی بی اعتماد به نفسی هاش از ذهنش بیرون رفت.

"اوه خدایا، من جذاب بنظر می رسم"

اون جلو آینه می چرخه و خودش رو یه بار دیگه پرستش می کنه، اون لباس زیر زنونه با پوست برنده ی خودش همخونی داره و پاشنه های کفشش اون رو قد بلند تر از همیشه نشون می دن.

هفته ها بود که داشت تمرین می کرد، راه رفتن تو کفش پاشنه بلند سختتر از چیزی که تصور می کرد بود اما الان اون می تونست حتی از پله های عمارت رو بالا بره.

لویی فورا به اتاق خواب اصلی رفت، درو باز کرد و همسرش رو نیمه برهنه در حالی که دستاش تو باکسرش بود پیدا کرد

"اهم، اهم."

لویی وارد اتاق می شه و خیره کننده بنظر میاد با کفش پاشنه بلندش و یه شلاق سفید رنگ در دست راستشو.

"واو"

هری با دیدن همسرش که مثل الهه ها شده بود نفس کشیدن یادش میره.

"ششش"

لویی زمزمه کرد در حالی که روبه روی هری وایساده بود، و شلاق رو روی ران پاش کشید، به نرمی اما می سوخت.

"دیگه چیزی رو که برای من رو دست نزن، ددی"

اون به هری نگاه کرد که هنوز دستش باکسر کالوین کلاین رو پوشونه بود.

"برای تو هست"

هری زیر لب گفت و دستش رو از تنها تیکه ی بدنش که لباس داشت برداشت.

"درش بیار"

لویی شلاق رو به باند کش دار لباس زیر قلاب کرد و اجازه داد که درش بیاره و دستی به پوست نرم هری کشید

"هممم:

اون با دیدن پوست زیر لباس زیر زمانی که هری لباسش رو در اورد ناله کرد

"لو، تو خیلی خوشگل بنظر می رسی، سکسی."

هری وقتی که باسن گرد اون پسر چشم آبی رو می گیره هوم می کنه

"خیلی هم خوشمزه"

"همش برای تو هست ددی"

"همش بهم ای منه بیبی بوی"

هری موافقت می کنه در حالی که داره رون های لویی رو گاز می گیره و می بوسه و لویی هم بین پاری هری وایساده و آلفا هم لبه ی تخت نشسته.

"چی می خوای عزیزم؟"

"تو رو ددی"

لویی ناله می کنه

"همه تو رو"

"برام برقص عزیزم"

لویی شلاق رو می اندازه
اون می چرخه و روی پاهای ددیش میشینه. روی دیک سفت شده ی هری میشینه.

"حسش کن، بیبی، همش برای تو هست"

"برای منه، برای منه، برای منه."

لویی جیغ می زنه

"برای منه، درسته ددی؟"

"درسته بیببی"

" می خوای سواری بدم ددی"

لویی زمزمه می کنه و سرش رو برمی گردونه سمت اون یکی پورن استار ناله می کنه که هری باسن لویی رو گرفته بود

"می خوای آمادت کنم؟"

هری پرسید وقتی که حس کرد لویی آماده نیست. چشم های لویی گشاد شدن. اون پسر رو وایمستونه و گوشه ی پنتیوم رو می کشه پایین تا بتونی به خوبی به اون سوراخ خوشمزه نگاه کنه.

"اوه خدایا، لو."

"می خواستم برای تو آماده باشم ددی"

...

"چی می گه؟"

"مثبت"

لویی لبخند می زنه و به بیبی چک تو دستش نگاه می کنه

...

Prince [Persian Translation]Where stories live. Discover now