از مهمونی نامزدی توی چشایر یه سال گذشته بود.والدین هری لویی رو با آغوش باز پذیرفتن.همین الانشم اونو به عنوان پسر خودشون میدیدن.هری و لویی نمیتونستن با هم بیشتر از این خوشحال باشن
یه هفته قبل از تولد هجده سالگی هریه و لویی از نامزدش هیجان زده تر بوده.ولی حتی اگه اون(هری)از جشن گرفتن واسه ی تولدش خوشش نمیومد،این حقیقت که داشت بزرگ تر میشد رو دوست داشت چون به معنی این بود که عروسی شون به زودی اتفاق میفتاد
علی رغم این که یک سال تا تاریخ ازدواج مونده بود همین الانشم برنامه ریزیا شروع شده بودن.
محل های مختلف برگزاری عروسی دیده شده بود و از طراحا خواسته شده بود که بهترین لباس عروسی رو برای پرنس جوون اراعه بدنصحبت از پرنس شد،در طول یه سال گذشته اون رو ابر نهم بوده.اون با سفر کردن بین چشایر و خونه ی خودش مشکلی نداشت چون صادقانه بگم،قصر استایلز ها هم الان مثل خونه ی خودش بود.اون و ان دوستای خوبی پیدا کرده بودن و روازی کاملی رو با آشپزی،شیرینی پزی و بیشتر غیبت کردن گذرونده بودن
«هری؟سم کجاست؟یه ساعت دیگه داریم میریم»
«داره تو راهرو میدوعه و با لیام بازی میکنه.نگران نباش لاو»
لویی مثل یه دراما کویین(کسی که واسه همه چی زیادی واکنش نشون میده) هینی کشید
«نگران نباشم؟چطور میتونم درمورد گم کردن بچم نگران نباشم؟بچمون هری!»
«لو،سم یه سگ..»
*عکس سگ*
«جرعت نکن که اون جمله رو تموم کنی هری کیمبرلی استایلز»(کیمبرلی یه اسم دخترونه است)
«اون اسم وسط من نیست و تو هم اینو میدونی»
«خب خواهد بود اگه اون جمله رو تموم کنی چون تخماتو میبرم و دیگه ارزش یه اسم مردونه رو نخواهی داشت،پس بهش عادت کن هریت»(هریت هم یه اسم دخترونه است)
هری خندید و عجیب غریب خوشگلشو بغل کرد
«هیچوقت بهت گفتم که عاشقتم؟»
«همم..بزا ببینم..حدودا روزی ده بار»
«عاشقتم»
«منم عاشقتم آلفای من»
...
YOU ARE READING
Prince [Persian Translation]
Fanfiction[Completed] «اونی که استخون گونه داره میدونه ک پرنس عاشقشه؟» جایی ک هم لویی و هم هری پرنسایی هستن که سرنوشتشون اینه که با هم ازدواج کنن