Chapter 6

3.9K 701 64
                                    

17-18 سالگی

هری اینو درک نمیکرد،چرا باید هر دوسال یه بار تاملینسون ها رو ملاقات میکردن؟

اون(هری)از اون بچه هه خوشش نمیومد،اون بچگانه و دخترونه رفتار میکرد،و با نهایت صداقت کسی نبود که هری بخواد باهاش دوست بشه

«خوش اومدی.هی هری»

جی در حالی که به من لبخند میزد گفت.با این که دفعات زیادی من باعث شدم پسرش گریه کنه،اون همیشه با من مهربون بود.

«لویی هنوز داره آماده میشه.راهو به اتاقش که بلدی؟»

«یپ»

«این تموم چیزی بود ک نیاز داشتم برای این که راهمو توی این قلعه ی بزرگ پیدا کنم.واقعا که قلعه ی زیبایی بود.وقتی جوون تر بودم به اندازه ی کافی از این ملک قدردانی نمیکردم.
...
باید در بزنم؟

نباید در بزنم‌ مگه نه؟

این فقط لوییه پس..

درو باز کردم و وارد شدم

«واو»

لویی سریع با صدای مزاحم چرخید.چشمای بزرگ آبی که توسط مژه های فر مشکی احاطه شده بودن.

«واو»

هری توی ورودی اتاق لویی وایساده بود.بلند و ‌چهارشونه.موهاش تا پایین شونه هاش میرسیدن و چشماش روشنایی رو منتشر میکردن

سبز آبی رو ملاقات کرد.

Prince [Persian Translation]Where stories live. Discover now