«لو چند روز گذشته،معذرت میخوام.لطفا بزار بیام تو لو»
«نه هز لطفا برو»
«عزیزم لطفا منو از خودت دور نکن.بالاخره به دستت آوردم.نمیتونم الان از دستت بدم»
هری آه کشید.توی راهروی قصر که به همه ی اتاق خواب ها ختم میشد و جلوی اتاق مشترکشون با لویی نشسته بود.آروم سرشو به در چوبی بزرگ زد.اون در واسه ی سه روز به جز برای مامان لویی و خدمتکارا قفل بود
«لطفا بزار بیام داخل لو»
بدون هیچ صدای دیگه ای،قفل در کلیک کرد.و این نشون میداد که در باز شده بود.هری خیلی سریع ایستاد.قبل از اینکه دستشو روی در بزاره تا بازش کنه،آه کشید.
پشت لویی به هری بود.اون جلوی آینه ی تمام قدش (از کف زمین تا سقف) ایستاده بود.
«لو؟»
«من واقعا اینطور به نظر میام؟»
«چطور عزیزم؟»
«مثل یه جور وسیله ی سکس؟»
«نه لو.لطفا این فکرو نکن»هری ناله کرد.خیلی اذیتش میکرد که امگای عزیزشو اینطوری ببینه.
«ولی قانونش همینه مگه نه؟تنها هدف یه امگا اینه که بچه بیاره و از اونا مراقبت کنه.پس من هیچی بیشتر از یه اسباب بازی سکس نیستم.یه وسیله که خودشونو توش فرو میکنن»
لویی به سمت هری برگشت.اشک از چشماش جاری شده بود «مگه نه؟»
«نه نه نه،اصلا اینطوری نیست.لطفا اینو نگو»
هری جلو رفت.دستاشو دو طرف صورت لویی گذاشت
«لطفا عزیزم.تو خیلی بیشتر از این حرفایی»
«ثابتش کن»لویی زمزمه کرد و چشماشو بست.یه اشک راهشو به سمت صورتش پیدا کرد.
«تو خیلی باهوشی.در مورد اعتقاداتت خیلی پرشوری.و خیلی خیلی قوی لو.البته که از لحاظ ظاهری هم خیلی خوشگلی و هر آلفایی میخواد که تورو بدزده ولی من میدونم که از درون حتی خوشگلتری.»هری زمزمه کرد
«و حتی اگه سعی کنن،من نمیزارم تورو ازم بدزدن چون تمام تو مال منه و تا زمانی که منو داری عاشقت خواهم بود»
«همیشه»
«همیشه»
...
YOU ARE READING
Prince [Persian Translation]
Fanfiction[Completed] «اونی که استخون گونه داره میدونه ک پرنس عاشقشه؟» جایی ک هم لویی و هم هری پرنسایی هستن که سرنوشتشون اینه که با هم ازدواج کنن