The End

2.6K 291 57
                                    

"مامان بابا من انتخاب کردم کی باید آلفام باشه"

میدن به خانوادش سر میز نهار یک عصر اعلام کرد. هیچ کدوم از والدینش راجع این جور چیزا فکر نکرده بودن از زمانی که فرزندان اولشون رو در آغوش گرفته بود کاملا راجع قسم وظیفشون و استاندارد ها و اینکه هر دوتاشون امگا هستن فراموش کرده بودند

"اوه"

لویی چشماش گرد شد

"انتخاب کردی؟"

"هممم"

بزرگترین پسرشون گفت

"اممم من عاشق رو هستم"

"رو؟"

هری اخم کرد

"روون پین، پسر لیام پین؟"

"من می دونم که اون یه پیشخدمته، بابا اما من عاشقشم اونم خیلی زیاد"

میدن در حالی که نزدیک به اشک ریختن بود گفت

" و اونم دوستم دارا، اون باهام مثل یه شاهزاده رفتار می کنه، بیشتر از مقداری که خونم هست"

"من.."

لویی شروع کرد به حرف زدن

"می دونستم!"
...

"خدایا هز اصلا فکر می کردی یه روز اینجا باشیم. ازدواج کردن پسرمون رو تماشا کنیم؟"

"نه ولی ولی نگاهشون کن، اونا فوق کنار هم العاده بنظر می رسن درسته؟"

هری با غرور گفت در حالی که داشت اولین رقص پسرش با همسرش رو تماشا می کرد

"پس ملکه ام افتخار رقصیدن می دید؟"

"هر دختر و پسری رویای رقصیدن با شاه رو دارن، ندارن؟"

لویی با خنده گفت در حالی که تاب می خوردن

"و درباره ی عاشق شدن با شاه هم رویا دارن"

" متاسفانه اون براشون یه رویا می مونه"

هری زمزمه کرد و لویی اخم کرد

"چون اون اتفاق سال ها پیش افتاده"

"عاشقتم"

"عاشقتم عزیزم"

و حدس می زنم زندگیشان همونطور که می خواستند تموم شد. بچه هاشون نجیب و اصیل بزرگ شدن و با عشق ازدواج کردن نه بخاطر قدرت، ترجیح دادن با مردم عادی ازدواج کنن تا افراد سلطنتی ثروتمند.

لویی و هری پادشاه های عالی ای بودند ، هرچند که لویی ترجیح می داد ملکه صدا زده بشه.اونا منصف و مهربان بودند همونطور که هرکسی می خواد حاکمانش باشه.

اونا تاجشون رو بعد یه مدت به میدن و روون دادند. اونا مطمئن بود که دیگه هیچ ارتباطی با سلطنت ندارن.

آناستازیا با یه شاه در همسایگی ازدواج کرد، یه فرد دوست داشتنی که باهاش خوب رفتار می کرد

الکساندرا که ترجیح می داد الکس صدا زده بشه بعد چند سال کشمکش با خودش (herself ) فهمید که همون مشکله
اون به سادگی تو قلبش یه اون (she) نبود
والدینش قبول کردند و اون رو شاید بیشتر از وقتی که اون(he) خودش واقعیش رو پیدا کرد دوستش داشتند

ناتانیل کوچولو وقتی بزرگ شد آلفای فوق العاده ای شد و تصمیم گرفت که مناسب زندگی اصیل نیست اون یه دختر عادی در شهر رو برای خودش انتخاب کرد و به خونش اسباب کشی کرد و باهاش یه کافه باز کرد و مثل سرزمین خودش اونجا رو اداره کرد و باهاش مثل یه ملکه در کاخ خیالی خودشان رفتار می کرد

و چه اتفاقی برای لویی و هری افتاد؟

اونا در خوشحالی تا آخر عمرشان در جزیره ی لویی زند،ی کردند ولی اونجا خیلی ساکت بود پس بهترین دوستام شان هم آمدند پیش آنها
...

لیام، چند بار بهت بگم دیگه صبح زود بیدار نشو و صبحانه درست نکن؟ تو دیگه پیشخدمت نیستی!"

لویی با لبخند رو لب هاش لیام رو سرزنش کرد

"اما ملکه سخته از این عادت ها دست بکشی"

لیام چشمک زد

"من دیگه ملکه نیستم لرد لیام"

لویی با گستاخی گفت

"من الکی تو رو لرد نکردم. شروع کن مثل یه لرد رفتار کن و دیگه به من سرویس نده"

"باشه پس برو برای خودت صبحانه درست کن من همه ی اینا رو خودم می خورم"

لویی لبخند زد و رفت سر گاز وایساد و شروع کرد به پنکیک درست کردن

"هممم"

اون وقتی اینو گفت که بازو های بزرگی دور کمرش قرار گرفتن

"بوی خوبی می ده"

هری گردنش رو بوسید و لویی رو سفت تر بغل کرد

"یه تکیه می خوای؟"

"یه تیکه از اون و کونت لطفا"

هری لاله ی گوشیش همسرش رو گاز گرفت

"هز!"

"عاشقتم"

"منم عاشقتم"

لویی به آشپزخونه نگاه انداخت و مطمئن شد که تنها هستن

"ددی"

پایان

Prince [Persian Translation]Where stories live. Discover now