Chapter 24

2.8K 517 38
                                    

پارت بیست و چهار

«ببخشید؟!»

«گفتم باید کون خوبی بوده باشه.منظورم اینه که فقط به اون باسن گرد خوشگل نگاه کن.نه بچه ها؟»

اون مرد منفور گفت و به بازوی دوستش ضربه زد.بقیه هم به چیزی که داشت میگفت خندیدن.

«چطور جرعت میکنی با پرنست اینطوری صحبت کنی؟»هری از روی صندلیش که بیرون کافه بود بلند شد

«چطور جرعت میکنی با هر امگایی اینطوری حرف بزنی»

«ووا رفیق،نمیخواستم بهت توهین کنم.منظورم اینه که اون خوش قیافه هم هست..کی یه کون خوب نمیخواد که بتونه خودشو توش فرو کنه؟»
اون مرد دستاشو بالای سرش برد

«تو کلا نباید به امگای من نگاه کنی.چه برسه اونطوری.تو چطور آلفایی هستی اگه نمیتونی به بدن یه امگا احترام بزاری؟تو حشری گوه»

«هز،لطفا نکن»لویی ناله کرد.تقریبا گریه اش گرفته بود

«نه لو،اون نمیتونه اینجوری باهات حرف بزنه.اون فقط خیلی مریض و..»

«هری»

لویی به پایین نگاه کرد.از این اتفاق وحشتناک خجالت زده بود ولی همینطور از خودش.بدنش واقعا اینطوری دیده میشد؟

«لو بیبی اون ناراحتت کرد.اون کاملا بهت بی احترامی کرد و این باعث میشه خیلی عصبانی بشم.فقط میخوام که_»

هری مشتشو بالا آورد.مطمعن نبود که چیکار داشت میکرد.

«هری»لویی دستشو روی سینه ی هری گذاشت.جایی که زنش قلبشو احساس میکرد

«بس کن.لطفا»
...

«تو روزنامه ها پر شده.همشون یه عکسو نشون میدن.وقتی که تو مشتتو بالا بردی،هری»شاه مارک گفت

«این خوب نیست»

«من متاسفم آقا.»هری سرشو تکون داد.از خودش نا امید بود.

«اونا به پسرتون بی احترامی کردن و فقط نتونستم،فقط نتونستم اجازه بدم که اینکارو بکنن.میدونم که نباید دستمو بلند میکردم،واقعا نمیدونم چی باعث شد اینکارو بکنم ولی میخواستم که متوقف شن»

«درک میکنم پسرم»مارک دستشو روی شونه ی هری گذاشت.و بهش یه فشار اطمینان کننده وارد کرد

«ولی باید درک کنی که همه جوری بزرگ نشدن که یه پسر جوون با احترام باشن.و بعضی وقتا ما با نادیده گرفتنشون بهشون نشون میدیم که مردای قوی تر و بهتری هستیم»

«میفهمم»

«و از کاری که کردی ممنونم.نشون میده که چقدر به پسرم اهمیت میدی.و نمیتونستم بیشتر از این قدردان باشم هری»
...

«لویی لطفا درو باز کن»

«نه هری»

«ولی..»

«فقط نمیخوام الان ببینمت باشه؟»

«باشه»

...

Prince [Persian Translation]Where stories live. Discover now