«ممنون هری،فکر کنم بهتره الان بری»جی با لحن آرومش گفت.
بعد از اینکه نایل با سرعت از اتاق و احتمالا از قصر خارج شده بود(لیام پشت سرش رفت تا مطمعن بشه)لویی روی زمین افتاد و شروع به اشک ریختن کرد
ولی قبل از اینکه هری بتونه به سمت اون قدم برداره،جی دستشو بلند کرد تا اونو متوقف کنه.اون پسر سبک وزنشو در آغوش کشید و سعی کرد با زمزمه کردن توی گوشش آرومش کنه.
«من نمیتونم برم،جی»
هری اصرار کرد.
«نه تا وقتی که بدونم حالش خوبه»
«میتونی بمونی،لاو»
جی گفت در حالی که پسرشو رو پاهاش مینشوند چون اونم روی زمین نشسته بود،تا بتونه پسرشو به بهترین نحو حمایت کنه
«میدونی که همیشه میتونی بمونی.به لیام اجازه بده تورو با اتاق مهمونا توی بخش غربی ببره»
...
«مامان،اون با منو اون خانم خیلی تحقیر آمیز برخورد میکرد»لویی هق هق زد.
«تحقیر امیز با امگا ها،چرا هرکسی،هر آلفایی باید اونطوری برخورد کنه؟»
«اوه لو،بالاخره دنیایه برهم و مشکل داریه،مگه نه؟»
جی اونو ساکت کرد،در حالی که انگشتاشو لای موهای لویی میکشید.
«مامان؟»
«بله لاو؟»
«هری اینجا چیکار میکنه؟»
جی لبخند زد.«میخواست ازت معذرت خواهی کنه.حتی توضیح بده»
«چیو توضیح بده مامان؟»
«باید خودش بهت بگه،عزیزم.حالا یکمی بخواب لو.امروز خودتو خسته کردی»
...
YOU ARE READING
Prince [Persian Translation]
Fanfiction[Completed] «اونی که استخون گونه داره میدونه ک پرنس عاشقشه؟» جایی ک هم لویی و هم هری پرنسایی هستن که سرنوشتشون اینه که با هم ازدواج کنن