«مطمعنی که هری رو انتخاب میکنه جوآنا؟»«البته آلفا.به من اعتماد کن.پسرا عاشق همدیگه ان حالا چه متوجه باشن چه نه»
«باشه،پس فکر کنم باید یه مقدار حرف بزنیم»
...
«لویی من و مادرت باید باهات حرف بزنیم»پادشاه مارک دانکستر به پسرش گفت.
یه هفته از اعتراف بزرگ هری گذشته بود.لویی بعد از شنیدن حرفاش همینطور که اشک هاش رو گونه هاش جاری میشدن،تو بغل هری پریده بود.و برای اولین بار تو یه مدت،اونا اشکای شوق بودن
«باشه،پدر،مادر»لویی درحالی که جلوی والدین عزیزش مینشست جواب داد
«میخواستین درمورد چی حرف بزنین؟»
«همینطور که میدونی لویی به زودی شونزده ساله میشی»لویی سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
«خب تو تولد شونزده سالگی یه امگا،اون باید به دنیا اعلام کنه که کیو به عنوان آلفا و شوهرش انتخاب کرده.تا دوتاشون دوسال وقت داشته باشن که به هم عادت کنن و بعد از تولد هجده سالگی امگا ازواج کنن»
«میدونم پدر.بخاطر این میخواستین باهام حرف بزنین؟»
«نه،حرفای بیشتری دارم»شاه مارک گفت
«تو غروب تولد شونزده سالگیت که یه هفته بعده یه مراسم رقص برگذار میشه.همه ی آلفا های سلطنتی که سنشون مناسب هست به اونجا میان و ازت درخواست ازدواج میکنن.تو آخرین دقیقه ی تولدت باید اعلام کنی همسرت کی خواهد بود»
«چشم پدر»
...
YOU ARE READING
Prince [Persian Translation]
Fanfiction[Completed] «اونی که استخون گونه داره میدونه ک پرنس عاشقشه؟» جایی ک هم لویی و هم هری پرنسایی هستن که سرنوشتشون اینه که با هم ازدواج کنن