بعد از شام لویی توی باغ های قصر قدم میزد،قصری که اونقدر خوش شانس بود تا بتونه اونو خونه بدونه.همینطور که داشت راه میرفت یه احساس عجیبی بهش گفت که کسی داره بهش نگاه میکنه،با وحشت خالص برگشت،ترسیده بود که اون بلوندی که همون روز باهاش بدرفتاری کرد رو ببینه.
«متاسفم آقا»هری کمی تعظیم کرد
«نمیخواستم بترسونمت»
«لازم نیست به من بگی آقا چون خودتم سلطنتی هستی هری»
لویی گفت و به قدم زدن ادامه داد
«ببخشید لویی»
هری کمی خندید.عجله کرد تا بتونه کنار پرنس جوون تر راه بره
«لباستو تحسین میکنم»
لویی آه کشید و مکث کرد
«اینجا چیکار میکنی هری؟»
«متاسفم لویی.فقط میخواستم ببینم حالت خوبه یا نه،بعد از چیزی که تو چشایر اتفاق افتاد نیاز دارم که خودمو توضیح بدم.و بعد از چیزی که امروز شاهدش بودم نمیتونستم بدون فهمیدن اینکه حالت خوبه برم»
«انجامش بده پس»
«چی؟»
«توضیح بده»
«اوه،آ..آره حتما»هری با لکنت گفت
«میشه بشینیم؟»
اون ها روی یکی از نیمکت های مرمری که اطراف باغ وجود داشت نشستن.
«خب واقعا از کجا باید شروع کنم»هری گردنشو خاروند
«دختره،حدس میزنم.خب اون دختره،همینطور که ممکنه فهمیده باشی یه امگا،دوست دخترم نیست»
«پس چیه؟»لویی زمزمه کرد درحالی که به دستاش نگاه میکرد
«کندال دختر خالمه لویی.دختر خاله ایی که به ندرت میبینم ولی دوستای خوبی هستیم»
هری توضیح داد و گونه های لویی به شدت قرمز شد.خیلی احساس شرم میکرد.چطور میتونست درمورد هری همچین فکرای وحشتناکی بکنه درحالی که فقط داشت یکی از اعضای خانوادشو بغل میکرد؟
«خجالت نکش پرنس من.خیلی قبل تر از اینها باید خودمو توضیح میدادم»
هری یکی از دستای لویی رو از رو پاهاش برداشت.
«یه چیز دیگه هم هست که باید قبلا میگفتم»
«اون چی ممکنه باشه؟»
«باید سوالتو زودتر جواب میدادم.و میدونم الان خیلی دیره ولی امیدوارم اونقدری اهمیت بدی که گوش کنی.»هری با عجله گفت
«عاشق رنگ آبی چشماتم،مخصوصا اون برقش که به معنای واقعی کلمه میتونه ساکتم کنه،پس من باید یه جای دیگه رو نگاه کنم چون باید اینو بهت بگم.عاشق موهاتم.هم دخترونست و هم پسرونه و کاملا استایل توعه.جوری که میتونه مرتب و تمیز باشه ولی یه روز دیگه کاملا به هم ریخته به نظر بیاد،تا اندازه ی مرگ عاشق هر دو نوعم.عاشق لباساتم،رنگاشون،جنساشون،ولی بیشتر از همه جوری که توشون عالی به نظر میای،انگار که فقط واسه بدن تو ساخته شدن و هرکس که جرعت کنه اونا رو بپوشه به سادگی جلوی زیبایی تو خرد میشه.عاشق جوریم که تو،تویی.با اعتماد به نفس ولی خجالتی.گستاخ ولی شیرین.ظریف و نرم ولی قوی و مستقل.عاشق اینم که نه فقط از خودت،بلکه از همه ی امگا ها دفاع میکنی.من فقط عاشقتم لویی تاملینسون،پرنس دانکستر.نمیدونم چی تغییر کرده و میدونم خیلی عجیب و یهوییه،ولی من فقط دوستت دارم»
...
YOU ARE READING
Prince [Persian Translation]
Fanfiction[Completed] «اونی که استخون گونه داره میدونه ک پرنس عاشقشه؟» جایی ک هم لویی و هم هری پرنسایی هستن که سرنوشتشون اینه که با هم ازدواج کنن