تو این چند ماه گذشته زوج سلطنتی در مورد اسم و جنسیت حرف زده بودن،چیزایی که دوست داشتن و نداشتن درمورد بچه ای که قرار بود به زودی بدنیا بیاداونا اولین وحشتشونو وقتی داشتن که اون یکی از اسم هایی که هر چند وقت یبار پیشنهاد میدادن خوشش نمیومد،و اولین سعادت واقعیشونو موقعی داشتن که چشم های خیس مادراشونو دیدن،هردو هیجان زده بودن که میخوان مادربزرگ بشن
خب چند ماه گذشت و معلوم شد که یه بچه درواقع دوتاست،اون یکی فقط پشت خواهر/برادرش قایم شده بود.وقتی که لویی و هری اینو شنیدن چند قطره اشک خوشحالی ریختن.دقیقا بعد از این که ان و جی رو صدا زدن یه گهواره چوبی دیگه سفارش دادن
«خب آقایون،آماده اید که جنسیت بچه هاتونو بدونید؟»
«کاملا!»لویی درحالی که لباسشو بالا میزد و شکم خیلی حاملشو به نمایش میزاشت لبخند زد.خب بالاخره شش ماه گذشته بود و دو قلو داشت پس..
«حدستون چیه؟»دکتر پرسید در حالی که ژل سردو رو پوست لویی میکشید.
«هری پسر میخواد ولی من..»
«من پسر نمیخوام!من بچه های سالم میخوام جنسیتشون هرچی باشه اونا بی نظیرن»هری حرف امگاشو قطع کرد و دستشو فشار داد
«آآ منم همینطور»لویی خندید.«ولی من دخمل میخوام که بتونم لباسای قشنگ بپوشونمشون»
«خب پسرا امروز روز شانس شماست،اونا...»
...«نظرت درمورد رزمری چیه؟»
«لو بیبی یه ثانیه خفه شو.بعدا در مورد اسما فکر میکنیم.ولی الان باید رو این تمرکز کنیم باشه؟»هری به نرمی به پرنس احساسیش گفت
چشمای لویی یکم بخاطر کلمات تند خیس شد«ببخشید»لویی زمزمه کرد و بغضشو خورد
«بیب منظورم اون نبود خودت که میدونی»هری لوییو بغل کرد«فقط باید اینو درست انجام بدیم،میدونی که همه میخوان بدونن»
لویی در حالی که سرشو تکون میداد اشکاشو پاک کرد.میدونست که برای گفتن خبرا به همه ی مردم دوتا کشور باید قوی باشه.درحالی که روی بالکن بزرگ قصر چشایر وایساده بودن میتونست والدینشو ببینه که برای افراد سلطنتی تاج رو سرشون گذاشته بودن.پشت سر اونا صد ها نفر ایستاده بودن که میخواستن بفهمن شاه آیندشون میخواد چی باهاشون به اشتراک بذاره.چندتایی همدیگرو با دوربینای بزرگشون هل میدادن
«آماده ای؟»
«آره»
هری میکروفونو برداشت،روشن و تستش کرد.«همگی روز خوبی داشته باشید جوآنا،مارک،مامان و بابا. همینطور که ممکنه بعضیاتون بدونید منو لویی انتظار اولین بچه هامونو داریم و میخواستیم جنسیت وارثاتونو باهاتون به اشتراک بذاریم.ما خودمون شخصا همین امروز صبح فهمیدیم وخیلی خوشحالیم که که بهتون بگیم ما قراره...»
هری و لویی هرکدوم دو طرف در یه بسته ی بزرگو گرفتن و به آرومی بازش کردن
«دو قلو داشته باشیم.یه پسر و یه دختر»هری گفت درحالی که آسمون با بادکناکی آبی و صورتی پر شد
کل جمعیت دست زدن و شادی کردن.هری و لویی دیدن که ماماناشون همو بغل کردن و بابا ها به نظر افتخار میکردند
«هنوز باید اسما رو انتخاب کنیم،ولی میتونیم بهتون بگیم که خودمون از این خبرا هیجان زده ایم و آپدیت نگهتون میداریم»
هری سخرانیشو تموم کرد و میکروفونو خاموش کرد.و به لیام که باهاشون روی بالکن وایساده بود برگردوند
«تبریک میگم آقا.واسه هردوتاتون خیلی خوشحالم»
«مرسی لیام»
...«توله سگای من درچه حالن؟»
هری وارد اتاق خوابشون شد،لویی همین الانشم تو تخت بودو خیلی خسته به نظر به نظر میومد.
«خیلی تکون میخورن»لویی خندید
«جلسه چطور بود؟»«مثل همیشه کسل کننده»هری جواب داد و سریع لباساشو درآورد و روی تخت خزید.کنار لویی دراز کشید و لباشو روی شکمش گذاشت.
«توله ها تکون نخورید و بخوابید باشه؟مامانتون خیلی ازتون مراقبت میکنه ولی اونم باید بخوابه»
«من عاشق یه احمق شدم»
«خب،اون احمقم عاشق تو شده»
«خوبه»لویی لبخند زد و هری خودشو به سمت بالا و کنار لویی کشید.دستاشو دور پسر حلقه کرد و مثل حالت خواب همیشه شون قرار گرفتن.ولی نه قبل از اینکه همو ببوسن
«هز؟»
«بله لاو؟»
«دیگه واقعا باید به اسما فکر کنیم»
«فردا بیبی،فردا»
...
YOU ARE READING
Prince [Persian Translation]
Fanfiction[Completed] «اونی که استخون گونه داره میدونه ک پرنس عاشقشه؟» جایی ک هم لویی و هم هری پرنسایی هستن که سرنوشتشون اینه که با هم ازدواج کنن