«اون خیلی با ارزش و معصوم به نظر میرسه جوانا.چشماشم به تو رفته»
آن گفت درحالی که به نوزاد دوست عزیزش که توی بغلش بود is نگاه میکرد.
«پس میگی اون یه امگاست؟»
پادشاه دزموند استایلز از چشایر از پادشاه مارک تاملینسون از دانکستر_کسی که تازه پدر شده بود_پرسید.
«خیلی نادره که یه پسر،یه پرنس،امگا باشه»
«درسته».
پادشاه مارک به همسرش ک پسرشونو که همین الانشم عاشقش بودن بغل کرده بود،لبخند زد
«با این حال،اون بینظیره»
«قراره چیکار کنی؟اون نمیتونه پادشاه بشه.میتونه؟»
«نه،ولی یه روزی اون ملکه ی فوق العاده ای میشه.»
پدر آه کشید.
«فقط باید یه آلفای نجیب براش پیدا کنیم،مطمعنا یه پرنس.ولی هیجده سال وقت داریم که اینکارو انجام بدیم.»
با حرفای اون مرد،پادشاه یه ایده به ذهنش رسید.
«من یه ایده ی جالب دارم،دوست من.بهش اجازه بده که با پسر ما هرولد ازدواج کنه.اون یه آلفاست.از اول تعیین شده که قوی باشه(چون آلفاست).اونا میتونن طی این سال ها قبل از ازدواجشون با هم گرم بگیرن.اونا پادشاهی دوستانمونو مشترک،بزرگتر و قوی تر از قبل میکنن»
...
ووت و کامنت فراموش نشه :)
STAI LEGGENDO
Prince [Persian Translation]
Fanfiction[Completed] «اونی که استخون گونه داره میدونه ک پرنس عاشقشه؟» جایی ک هم لویی و هم هری پرنسایی هستن که سرنوشتشون اینه که با هم ازدواج کنن