نميدونم بار چندمي بود كه اون پيام رو ميخوندم.
شايد براي بار هزارم بود.
اما هر بار ضربان قلبم بيشتر از دفعه قبل شروع به تپيدن ميكرد.
پوفي كشيدم و خمير دندون رو روي مسواكم ماليدم.
روز اول 'دوست پسر تهيونگ' بودن بود و من ميخواستم عالي باشم.
هرچند خيلي خوابم ميومد و دلم ميخواست كل روز رو تو اتاقم بخوابمو از خونه بيرون نرم.
اما ميخواستم ببينمش.
احساس ميكردم دلم براش تنگ شده ، يا يه همچين چيزي!
نميدونستم اين حسي كه تو وجودم بود چي بود.
هرباري كه بهش فكر ميكردم ضربان قلبم زياد ميشد .
هر ثانيه از روزمو دلم ميخواست باهاش بگذرونم.
نميدونم ..
شايد بهش وابسته شده بودم.
يه نفس عميق كشيدم.
بعد از اينكه لقمه صبحانمو تو كيفم گذاشتم ، صداي ويبره موبايلم در اومد..
يه نگاه به اسم 'فاك بوي' كه رو صفحه نقش بست انداختم و اسمسي كه داد رو باز كردم.
سركوچتونم..زودتر بيا!
يه نفس عميق كشيدم و بعد از پوشيدن كفشام با نهايت سرعت سر كوچه رفتم.
ديشب بهم قول داده بود صبح مياد دنبالم و الانم اومده بود.
نميخواستم مادرم اونو ببينه و برام دردسر بشه.
منظورم اينه ، من برنامه داشتم كه هروقت رابطم باهاش خيلي جدي شد به مادرم راجبهش بگم ، ولي نميدونستم كه بايد اول كدومو بگم ، اينكه پارتنرم يه پسره يا يه خلافكاره عوضي؟
نفسم تو سينه حبس شد وقتي كنار موتور ديدمش.
يه كاپشن چرم مشكي تنش بود در حالي كه موهاش توسط يه هدبند قرمز به بالا فرستاده شده بود.
دستكش هاي چرم دستش بود و بوت هاي مشكي بلندش تيپشو فوق العاده كرده بود.
براش از دور دست تكون دادم و اون به رفتار بچگانم خنديد.
دستاشو دو طرفش باز كرد وقتي ديد با نهايت سرعت دارم سمتش ميدوعم.