با شنيدن صداي بشقاب ها به هم ديگه كه مطمئن بود از طرف اشپزخونه ميومد ، غر زدو تو تخت جا به جا شد.
جاي خاليه بغلش نشون ميداد ، خودش تو اتاق تنهاست.
سرشو زير بالش برد ولي هنوزم صدا رو به وضوح ميشنيد و اين حسابي كلافه اش كرده بود
ناله كوتاهي كرد و با اينكه چشماش براي كمي بيشتر خوابيدن التماس ميكرد اما بازشون كرد.
بدن برهنه اش بلافاصله اونو ياد عشق بازي شيرين ديشبش با پسر كوچولوش انداخت و بي اختيار لبخندي با به ياد اوردن صداي ناله هاي ظريفش ، گوشه لباش شكل گرفت.
شورت خاكستريشو كه ديشب توسط دستهاي كوچيك جونگكوك از پاهاش خارج شده بودن رو از رو زمين سراميكي اتاقش برداشت و بعد از پوشيدنش به سمت هال رفت.
چشمهاشو با يه دست مالوند و همونطور كه خميازه ميكشيد با صداي خواب الودي شروع به حرف زدن كرد
"چيكار ميكني؟"
جونگكوك نگاهي بهش انداخت.
با ديدن مرد برنزه ايي كه چيزي جز شورت پاش نيس و تمام عضله و تتو هاي تيره اش بخوبي تو ديده ، لبخند شيريني زد..
فقط خدا ميدونست چقد مقاومت كردن دربرابر اون بدن قوي كار سختيه.
"صبح شمام بخير .."
"صبح بخير ، چيكار ميكني؟"
تهيونگ با همون لحن قبلي پرسيد و روي صندلي تو اشپزخونه نشست و مشغول ديدن زدن رون هاي سفيد و پُر جونگكوك از زير تيشرت بلندش شد.
ميتونست جاي كبودي و لكه هاي قرمز رو به خوبي ببينه و تو دلش پيشمون بود كه چرا بيشتر از اين رو تنش مارك نزاشته.
"ميخواستم برات صبحونه درست كنم ولي انگار سالهاست ظرفاي خونتو نشستي.."
تهيونگ تك خنده ايي كرد و به پشت صندلي تكيه داد.
"فك نكنم چيزي براي خوردن داشته باشيم.."
جونگكوك با خوشحالي ليوان شيشه ايي زير دستشو زير شير اب بردو بعد از شستن كف هاي روش دوباره نگاهي به تهيونگ انداخت.
"يه چيزي تو يخچال پيدا كردم ... بعد از اينكه اونو خوردي ميريم خريد ... ها؟"
تهيونگ عصبي دستي لاي موهاش كشيد و چشم غره داد
"عاييش ، من متنفرم از خريد..."