45

13.5K 1.6K 286
                                    

هوا نيمه ابري بودو خورشيد به اهستگي از لا به لاى ابر ها به زمين ميتاپيد.

دستهاي كوچولوش دور بازو هاي قوي يونگي حلقه شده بود و علاوه بر لبهاش ، چشمهاش هم لبخند ميزد.

نميتونست تو كلمات توصيف كنه كه چقدر دلش براي يونگي ، كه كمي در حين راه رفتن لنگ ميزد ، تنگ شده.

نفس عميقي كشيد و به نيم رخ جذاب و لب هاي پوست شده و خط مانندش خيره شد.

تصور اينكه بار ديگه اون لبها رو ببوسه كم كم داشت براش شكل ارزو ميشد.

چقدر مقاوت كردن در برابرش سخت بود.

آهي كشيدو قبل از اينكه كار دست خودش بده سريع روشو برگردوند و كمي از يونگي فاصله گرفت كه باعث شد پسر بزرگتر با تعجب بهش نگاه كنه.

خيلي زود به كافه رسيدن و به كمك گارسونى كه اونجا كار ميكرد ، سمت يه ميز خالي هدايت شدن.

يونگي با لبخند به نيم رخ زيباي جيمين خيره شده بود و پسر كوچيك تر با اينكه از پنجره به بيرون خيابون زل زده بود اما ميتونست سنگينو نگاه مرد رو به روش رو روي خودش حس كنه و اين قلبش رو گرم ميكرد.

" خب من اخيرا داشتم فكر ميكردم كه -.."

"اوه .. پس تو فكر هم ميكنى ؟"

جيمين با تمسخر گفت و سعي كرد جو سنگين بينشون رو كه مدت طولاني ايي با سكوت گذشت ، عوض كنه.

پسر بزرگتر براي چند ثانيه با دهني باز بهش خيره شد و بعد خنده كوچيكي كرد.

اين پسر تنها كسي بود كه بهش اجازه ميداد اينطور گستاخانه باهاش حرف بزنه.

چشماشو بستو گوشه ابروشو با شستش خاروند.

" ميدوني هيچكس جرعت نداره بام اينطوري حرف بزنه "

جيمين تو گلو خنديد و قلپي از قهوه داغش خورد.

"شايد اگه باهات نميخوابيدمو تو بار ها بهم اعتراف نميكردي عاشقمي ازت ميترسيدم "

يونگي خنده ديگه ايى كردو لبهاشو ليس زد.

انگشتشو دور لبه ليوان قهوه اش ميگردوند و تو دلش براي به گفتن جمله ايي كه مدتها بود ميخواست به زبون بياره ، قوغايي بود.

با استرس لب پايينش رو گزيد و آه بلندي كشيد.

" جيمين ... "

HEAVEN (+18)Where stories live. Discover now