37

13.3K 1.5K 153
                                    





نگاهي به ساعت ديواري اتاقش انداخت.

از دو صبح گذشته بود ولي هنوز خواب به چشمهاش نيومده بود.

نه كه خواب نداشته باشه.

فكرش درگير بود و هيچ ايده ايي نداشت كه چجوري بايد خودشو اروم كنه.

صورتش خيس از اشك هاي خشك شده ايي بود ك از شنيدن حقيقت رو گونه هاش سرازير شده بودن و انقدر بي حوصله بود كه حتي پاكشون هم نكرده بود.

بالشتش تقريبا خيس شده بود و ميدونست صورتش بيش از اندازه پف كرده و زشت شده.

آه سردي كشيد و تو تختش جا به جا شد.

موبايلشو از ميز كناريش برداشت.

نور زياد صفحه اذيتش ميكرد اما براش مهم نبود.

به خودش زحمت نداد نورش رو كم كنه و با همون وضع وارد گالري شدو دنبال عكساشون گشت.

اولين عكسشونو وقتي گرفته بودن ك يونگي با موهاي نعنايي آروم در حال بوسيدن گونش بود و جيمين ب طرز شيريني لبخند زده بود.

عكس بعدي از دستاشون بود كه بعد از خوردن يك بستني توت فرنگي توي هم ديگه گره شده بود.

چقدر اون روز از اولين قرارشون خوشحال بود.

با به ياد اوردن اينكه اولين 'دوست دارم' رو اونجا ازش شنيد ، بي اختيار لبخند زد.

قلبش با ديدن عكس بعدي تندتر از حالت عادي شروع به تپيدن كرد.

وقتي برهنه لاي محلفه خوابيده بود و يونگي با لبخند آدامسي ايي كه جيمين با همه وجودش عاشقش بود از خودشون سلفي گرفته بود.

اون موقع انقدر كنرش درد ميكردو خوابش ميومد كه حتي متوجه نشد يونگي كي اين عكسو انداخته ، ولي حالا جزو بهترين خاطراتش بود.

اولين عكسش بعد از يكي شدن با يونگي!

تلخ خنديد و دستشو از روي صفحه ي سفت موبايل به صورت مردي زد كه عاشقش بود.

دوباره اشكهاش سرازير شدن و قلبش فشرده شد.

داشت با خودش فكر ميكرد كه چرا اشكهاش تموم نميشه؟

چرا بازم مثل يه بچه ضعيف گريه ميكنه؟

موبايلشو روي تخت پرت كرد و با عصبانيت دستاشو لاي موهاي صورتيش كشيد.

HEAVEN (+18)Where stories live. Discover now