47

15.7K 1.6K 713
                                    

سفره شام به طرز فرق العاده ايى چيده شده بود.

قاشق چنگال هاي نقره هر كدوم ، نور لوستر روي سقف رو منعكس ميكردن و بوى خوب غذاي هاي محبوبى كه جونگكوك با همه وجود عاشقشون بود ، فضا رو پر كرده بود.

"واى باورم نميشه تو يادت مونده كه من كيمچي دوست دارم .."

جونگكوك با چشم هايي كه از شادي برق ميزدن گفت و به ظرف پر از كيمچي خيره شد.

صندلي ايي رو براي نشستن انتخاب كرد و تهيونگ رو هم كنار خودش نشوند.

به سختي جلو اب دهنش رو گرفته بود كه از گوشه دهنش بيرون نريزه.

"هرطور حساب كني يه پدر سليقه پسرش رو يادش نميره"

جونگسوك با لبخند ملايمي گفت و كمي از نوشيدني تو ليوانش نوشيد.

"تهيونگ ، چيزي براي خودت نميگيري ؟"

جونگسوك پرسيد و باعث شد پسر بزرگتر از افكار پريشوني كه توشون غرق شده بود بيرون بپره .

انگار تازه يادش اومده بود كه تو خونه پدر جونگكوك در حال شام خوردنن.

" كيمچي دوست ندارى پسر جوان؟"

" عاشقشم ، ممنون اقا .."

تهيونگ با لبخند زوركي ايي گفت و كمي از كيمچيه تو بشقابش رو كه جانگكوك براش كشيده بود رو مزه مزه كرد.

نميدونست چرا نميتونست حتي يه لقمه هم از گلوش پايين ببره.

در حالي كه جونگكوك مشغول توضيح داد اتفاقات اخير و دعوا بين خودشو مادرش شده بود ، تهيونگ بنظر ميرسيد تو سكوت مشغول گوش دادن به اون مكالمه طولانيه ولي در واقع ذهنش دنبال خاطرات چندسال پيشش ميگشت.

جايي كه جونگسوك بخاطر بدهي اونو زير بار لگد و مشت گرفته بود و تهيونگ انقدر ضعيف و لاغر بود كه حتي نميتونست جواب يك مشت رو بده.

بعد از اون روز ها بود كه تصميم گرفت به ياد برادرش كه بيرحمانه تو رينگ كشته شده بود ، سراغ بوكس بره.

تا هم خودش رو قوي كنه ، و هم هميشه برادرش رو به ياد بياره.

" تو چي فكر ميكني تهيونگ ؟"

جونگكوك رو به دوست پسرش پرسيد و اونو از افكار پريشونش بيرون كشيد.

با كمي تعجب به چهره خندون جونگكوك و چهره منتظر جونگسوك خيره شد و بعد از تر كردن لبهاش صحبت كرد.

HEAVEN (+18)Where stories live. Discover now