بعد از صحبت كوتاهى كه با اقاى جئون داشت ، از ماشين پياده شد و به سمت اپارتمانش حركت كرد.
صورتش بخاطر گريه كمى كه تو ماشين كرده بود ، كمى قرمز شده بودو اب دماغش مدام باعث ميشد فين فين كنه.
كلافه اهى كشيد و با خودش قسم خورد تا نذاره هيچكدوم از اون دوتا عوضيا زنده بمونن.
اگه اونا جرئت كردن قلب جونگكوكش رو تيكه تيكه كنن ، بايد تيكه تيكه ميشدن.
قبل رسيدن به در خونه قسم خورد تا جون اون عوضيا رو نگيره ساكت نشينه و ميدونست كه اين كار براش از اب خوردن هم راحت تره اگه جئون و پسرش پشتش باشن.
غرق افكارش بود كه به در خونه اش رسيد.
از قبل باز بود و حدس ميزد جونگكوك با فكر اينكه شايد كليد نداشته باشه درو براش باز گذاشته.
اهسته لبخند زد و بعد از در اوردن كفش هاش به سمت اتاق خوابشون حركت كرد.
صحنه ايى كه بعدش ديد قلبشو به درد اورد و باعث شد چند ثانيه يا شايدم چند دقيقه فقط بهش خيره بشه.
با چشم هايى كه از تعجب بزرگ شده بود ، به جونگكوكى كه با هق هق تمام لباساش رو تو يه ساك دستى كوچيك ميريخت، بدون اينكه حتى به خودش زحمت بده تا يكدومشون رو تا كنه ، خيره شد.
زبونش بند اومده بود و مثل احمق ها به رو به روش خيره شد.
ميدونست پسر كوچيك تر متوجه اومدنش نشده و خودش انقد از صحنه رو به روش شوكه شده بود ك نميدونست چيكار بايد بكنه.
جونگكوك ميخواست بره؟
كجا ؟
چرا ؟
مگه تهيونگ چيكار كرده بود؟
مگه غير از اينكه از اون پسر محافظت كنه ، غير از اينكه خوشحالش كنه و بخندونتش خواسته ديگه ايى داشت؟
" كوك .."
صداش يواش تر و گرفته تر از چيزى بود كه انتظارش رو داشت و بغض مسخره ايى كه جلوى نفس كشيدنش رو گرفته بود ، اجازه نميداد بلند تر از اين صحبت كنه.
اما همين صداى يواش از گوش هاى تيز جونگكوك دور نموند.
با صورت غرق اشكش نگاهى به مرد مورد علاقش ، كه با در موندگى بين چهار چوب در ايستاده بودو بهش خيره شده بود ، نگاهى انداخت و به خودش لعنت فرستاد كه چرا داره اينكارو باهاش ميكنه.