قلبش بي قرار تر از هميشه بود.هيچوقت موقع مسابقه انقدر استرس نداشت ، شايد بخاطر خاطره بده اخرين بارش بود.
اخرين باري كه باعث شد براي هميشه بوكسو كنار بزاره.
با بياد اوردن اون خاطرات آهي كشيد.
قبل از اينكه داخل رينگ بشه ، بطريه اب رو روي صورتش خالي كرد و با قدمهايي كه بلند تر از هميشه بودن ، داخل رينگ شد.
نگاهي به جميعتي كه با صداي بلند فرياد ميزدن و اسمشو به زبون مياوردن انداخت.
خيلي وقت بود اين حس رو تجربه نكرده بود و انگار يادش رفته بود محبوب بودن چجوريه.
لا به لاي اونا ، تهيونگيو ديد كه با چشم هاي عصبي بهش خيره شده بود.
ميدونست رفيقش هنوز ازش ميخواست كه مستبقه نده ولي بهش نياز داشت.
براي مدتي به چشم هاي عصبي تهيونگ نگاه كرد ولي انگار اون پسر اصلا متوجه يونگي نبود.
انگار تو فكرو خيال هاي خودش غرق شده بود.
آهي كشيد و سرشو پايين انداخت.
چند ثانيه بعد صداي سوت داور فضا رو پر كرد و رغيبي كه يونگي بايد باهاش مبارزه ميكرد رو به روش قرار گرفت.
از نظر جسه ايي خيلي كوچيك ترو لاغر تر از يونگي بنظر ميرسيد اما برق توي چشم هاش نشون ميداد بيشتر از اون اعتماد بنفس داره.
نفسشو با صدا بيرون داد و وقتي مطمئن شد كه ميتونه حمله كنه ، اولين ضربشو به حريف زد ، اما از پا در اوردنش سخت تر از چيزي بود كه فكر ميكرد.
.
.
.
"چرا وقتي راه ميري لنگ ميزني؟"
جيمين پرسيد و به جونگكوكي كه چايي رو با حوصله توي فنجون ميريخت نگاه كرد.
"خودت چي فكر ميكني؟"
جونگكوك با لحن طعنه اميزي پرسيد و پسر كوچيك تر با صداي بلند خنديد.
"اومووو.. شب سختي داشتي بيبي كوكو؟"
"فقط خفه شو و از اين چايي كوفتي بخور.."
فنجون رو با عصبانيت جلوي جيمين گرفت و بعد خودش رو مبل رو به روي اون نشست و كمرشو كه با هرقدم تير ميكشيد ، به مبل تكيه داد.