نور خورشيد از لاى پنجره چشم هاش رو آزار ميداد.
اخمى كرد و در حالى كه سعى ميكرد دستش رو براى جلو گيرى از اون تابش قوى، جلوى چشم هاش بياره، متوجه جسم سنگينى روى قفسه سينش شد.
تازه ياد اتفاق خوشايندى كه براش افتاده بود، افتاد.جونگوكش برگشته بود.
لبخند روشنى رو لباش نشست و چشم هاشو به صورت غرق خواب پسر تو بغلش دوخت.
ذهنش براى چند ثانيه اول خيال ميكرد همش يه خوابه، ولى جونگوك واقعى تر از هر رويايى بنظر ميرسيد.
حتى يادش نمياد ديشب كى خوابش برد، قطعا اين بهترين خوابى بود كه تو اين چند هفته داشت و همه اش رو مديون اون پسر تو بغلش بود.
دستاش رو براي كنار زدن چندتا از تار موهاى پسر جلو برد كه با شنيدن صداى خواب الود سر صبحش، شوكه سر جاش خشكش زد.
" ميدونى أصلا كار درستى نيست كه بهم زل بزنى، من كاملا متوجه ميشم.."
جونگوك در حالى كه پلكهاش رو هم بود صحبت كرد.
تهيونگ براى چند ثانيه چشمهاش گرد شد.
انتظار نداشت جونگوك رو بيدار كرده باشه.
دندون هاى دراز خرگوشيش كاملا تو ديد بود و تهيونگ به زور جلوى خودش رو گرفته بود تا سرش رو خم نكنه و اون دوتا صدف سفيد رو نبوسه.
" اوه، متاسفم.."
پسر بررگتر با خنده گفت.
از كى تاحالا بخاطر اين كارا إحساس بدى بهش دست ميداد؟
جونگوك با چشم هاى بزرگش نگاهى به صورت مرد رو به روش انداخت.
كبودى هاى زير چشمش رو از نظر گذروند و نفس حبث شده تو سينش رو با صدا بيرون داد.
" صبح بخير.."
جونگوك به اهستگى گفت، انگشت اشاره اش رو روى لكه تيره زير لب تهيونگ كشيد و لبهاشو آروم بين دندونهاش گرفت.
حقيقت اينكه دوباره به تهيونگ برگشته بود، با وجود اينكه خودش خواسته بود بره، براى خودش هم غير قابل باور بود.
تهيونگ در حالى كه تن پسر كوچيكتر رو به خودش نزديك تر ميكرد، آهسته لبخند زد.
" صبح بخير عزيزم.."
اينو در حالى گفت كه سعى ميكرد گردن پسرك رو به يه بوسه سر صبحى مهمون كنه.