part 3

2.1K 407 25
                                    

بعضیا فکر میکنن زندگی چیزه ساده اییه...

بعضیا فکر میکنن زندگی خیلی پیچیده ست

راستش

نمی دونم کدوم یکی از ایناست ...

هیچکس نمی دونه...

اما

من فکر میکنم زندگی در عین پیچیدگیش خیلی ساده ست ...

درست مثل آدما...

میدونی

بعضی وقتا ما آدم ها کارای خیلی پیچیده ایی انجام میدیم ...

اشتباهات عجیب...

کاراهای خطرناک...

اما وقتی همه ی اینا رو ریشه یابی کنی به یه چیز فوق العاده ساده میرسی...

یه چیزی مثل یه محبت حس نشده...

یه توجه دریافت نشده...

یا

یه دوستت دارم شنیده نشده...

《زندگی کلمه اییه که بعضی وقتا نمی تونیم بیانش کنیم》

______________________

جونگوک:

مدتی بود که به پرونده ی رو به روم خیره شده بودم و سعی میکردم بخونمش اما از شدت خستگی هیچی نمی فهمیدم...

بالاخره از کلافگی تسلیم خستگی شدم...

از پشت میز بلند شدم و به طرف پنجره ی بزرگ اتاق کارم رفتم ...

تماشای مردم از این ارتفاع جالب بود...

همشون کوچولو دیده میشدن و به اینور و اونور میرفتن...

اینجا تنها جایی بود که میشد همه رو برابر دید ...

فکر کنم این پنجره ی بزرگ تنها نکته ی مورد علاقه ی من تو این شرکت باشه...

نگاهم به سمت آسمون کشیده شد...عجیب بود هنوزم فقط با نگاه کردن بهش هیجان زده میشم و تو یه حجم بی انتهاش غرق میشم...

ابرهای تیره آسمون رو پوشنده بودن و روشنایی رو کمتر کرده بودن...

به چشمای مشکی تصویر محو ایجاد شده روی شیشه روبه روم خیره شدم و به خودم تشر زدم...

هی جئون جونگوک تو کارها و فکرای مهم تر از رویا های احمقانه ات داری...نگاهم رو از رو به روم گرفتم و به طرف میزم برگشتم ...

این هوا واسه ی کار مناسب نیست ...

نگاهم به سمت ماگ قهوه ی خالی رو میزم کشیده شد ...

دلم قهوه می خواد...

نه قهوه های شرکت...

دلم از این قهوه های تازه ایی می خواد که تهیونگ از بیرون میاره...

moon in the galaxy { Completed }Место, где живут истории. Откройте их для себя