part 19

1.6K 283 8
                                    

شک ،تردید،ترس…

گاهی تمام وجودم با این احساسات پر میشه...  و من سردرگم برای تردیدها و ترس های ذهنم به دنبال جواب هایی می گردم که حتی از وجود داشتنشون مطمئن نیستم…

می تونم حس کنم که این ترس ها و تردید ها مثل موریانه منو از درون خرد می کنن…

می دونی

بین این همه تردید ، پیدا کردن کسی که بیشتر از خودت بهش باور داشته باشی، بیشتر شبیه یه معجزه ست…

اما

معجزه ها که غیرممکن نیستن

مگه نه؟

___________________________

جیمین :

روزا خوب بودن…

عالی نبودن اما خوب بودن…

و من این "خوب" رو دوست داشتم

هنوز شبا کابوس می بینیم…

هنوز می ترسم…

اما امیدوار بودن که بد نیست نه؟

دادن یه فرصت به خودم و اون که ایرادی نداره، داره؟

نمی دونم…

خیلی می ترسم…

از اینکه هر روز بیشتر بهش وابسته می شم…

از اینکه هر روز بیشتر بهش فکر میکنم…

از اینکه هر روز عاشقتر می شم…

اما دوست داشتنش به تموم این ترسا می ارزه،نه؟

ازم خواست که دیگه برای بدهیم تو شرکت کار نکنم اما من قبول نکردم…

با اینکه کار تو شرکت و مون چایلد سخت بود ، اما دوست نداشتم کسی بهای راحتی من رو بپردازه...

آخرین صندلی رو روی میز گذاشتم و به طرف آشپزخونه رفتم

تمین همونطور که کارش رو انجام می داد یکی ازآهنگای قدیمی مورد علاقه امون رو بلند بلند با حالت بامزه ایی می  خوند…

اون واقعا صدای خیلی قشنگی داشت…

+I don't wanna think too much.
Let me get lost in your soul.
Wanna feel that freedom lettin' go.

دستمو دور گردنش حلقه کردمو همراهیش کردم

So hold me now.
I'm fallin', I'm fallin'.
Just lay me down and steal my heart tonight.
There's fire in your eyes.
There's magic in your touch.
It's too early to say
But it feels like us so.
Hold me now, I'm fallin', I'm fallin' for you…

بلند آواز می خوندیم و تمین تو همون حالت سعی می کرد برقصه و همزمان میز رو تمیز کنه…

خیلی وقت بود که از اینکارا نکرده بودیم…

----------------------------------------------

جونگوک :

هوا سرد و من آروم قدم می زدم …

moon in the galaxy { Completed }Où les histoires vivent. Découvrez maintenant