part 2 [ season 2 ]

1.2K 226 16
                                    

خیلی از آدما کورن...

مثلا اونایی که بی توجه به بچه ی فقیری که از سرما گوشه ی خیابون کز کرده پالتو های گرون چرم می خرن...

یا اونایی که بیخیال از کنار پرنده ی بال شکسته ی زیر درخت رد میشن...

یا اونایی که پا روی گل های تازه کاشته شده ی باغ میذارن...

یا اونایی که بی توجه به نگاه غمگینت دل میشکنن...

خیلی از آدما کورن اما خودشون نمیدونن...

___________________________

جیمین:

-جونگوکا زود باش...

همینطور که تند تند صبحونه رو حاضر میکردم گفتم...

با حلقه شدن دستاش دور کمرم حضورشو حس کردم...

+صبح بخیر عزیزم...

-صبح تو هم بخیر عزیزم...

+چرا موهاتو خشک نکردی ؟

می تونستم حس کنم که صورتشو بین موهام برده و اونا رو بو میکنه...

-بعدا خشکشون میکنم...با سه یون تماس گرفتم...گفت میره کمپانی و بعد میاد اینجا...بهش نگفتم میریم دنبالش... گفت کارش چند ساعت طول میکشه ولی بهتره زودتر بریم...

+یا بهتره بگیم...می خوای زودتر ببینیش...

خندیدم و صبحونه رو روی میز چیدم و نشستم...

-اوهوم... حالا بیا صبحونه بخوریم...

بی توجه به حرفم به اتاق رفت و با یه حوله برگشت...

پشت سرم ایستاد و مشغول خشک کردن موهام شد...

+حتما سه یون الان خیلی استرس داره بهتره این یه هفته رو بهش خوش بگذرونیم...

همونطور که موهامو خشک می کرد گفت...

-اوهوم... امشب ببریمش بیرون...

+فکر خوبیه...

همینطور که خم میشد تا لقمه ایی که براش گرفتمو از دستم بخوره، جواب داد...

نیم ساعت بعد حاضر شدیم و به طرفه کمپانی رفتیم و بعد از رسیدن به کمپانی با راهنماییه یکی از دوستای هوسوک به اتاقی که سه یون و گروهش جلسه داشتن رسیدیم...

وقتی به اونجا رسیدیم جلسه تقریبا تموم شده بود...

بعد از خروج منیجر و رئیس کمپانی وارد اتاق شدیم و سه یون به محض دیدنم با یه جیغ تو بغلم پرید و کمی بعدش هم جونگوک رو بغل کرد...

جونگوک و سه یون طبق معمول مشغول سر و کله زدن با همدیگه بودن و حالا دوستای سه یون رو هم درگیر کرده بودن...

منم با خنده نگاهشون میکردم و سعی کردم از بحثشون دور بمونم تا سعی نکن منو بین خودشون گیر بندازن که با اشاره دستی روی شونه ام به عقب برگشتم...

moon in the galaxy { Completed }Onde histórias criam vida. Descubra agora