part 10

1.7K 354 9
                                    

درد…

ابهام…

سرما...

تنهایی...

خستگی…

وقتی از تنها جنگیدن برای خودت خسته میشی…

خودت رو رها می کنی…

نه اینکه تسلیم بشی…

می دونی

فقط همه چیز ارزش خودش رو از دست میده…

همه چی…

دیگه هیچ چیز لذت بخش نیست…

غذا ها

رنگ ها

لباس ها

فیلم ها

آدما…

این از تسلیم شدن هم بدتره…

بعضی وقتا فکر میکنم چه حسی داره که درست تو همین لحظه که فکر می کنی هیچ چیز قرار نیست تغییر بکنه، یکی پیدا بشه که بخاطرت بجنگه…

یکی که مجبورت کنه بهش تیکه کنی …

حتی اگه خودت هیچوقت متوجه نشی بهش تکیه کردی…

واقعا چه حسی داره؟

-----------------------------------------

جیمین :

بعد از تموم شدن شیفتم رفتم بیمارستان و هزینه ها رو پرداخت کردم…

حالا یه مشکل حل شده بود اما یه مشکل جدید شروع شده بود…

تحمل کردن کار تو یه بار…

سرم از سروصدا و بی خوابی شب قبل در حال انفجار بود…

به خونه رسیدم…

فقط سه ساعت وقت تا شروع شیفته مون چایلد ام  مونده…

دلم می خواست تموم این سه ساعت رو بخوابم …

اما باید دوش می گرفتم…

لعنتی به خودم فرستادم و کیفم رو طرفی پرت کردم و خودم رو با هر سختی ایی که بود به حموم رسوندم و دوشی گرفتم و بعد بلافاصله خودم رو به تختم رسوندم و بعد از ست کردن آلارم گوشیم خوابم برد…

شب تا صبح تو بار کار می کردم …

صبح بر می گشتم خونه
می خوابیدم ،
دوش می گرفتم
می رفتم موند چایلد و بعد دوباره بار…

خب این وضعیتی بود که یه هفته ی تموم رو باهاش گذروندم…

یک هفته ی افتضاح…

تو این هفته هوسوک و تمین مدام سعی می کردن منو منصرف کنن و آخر سر همه چیز رو به سه یون گفتن تا اون جلوم رو بگیره …

اما این بار دیگه چاره ایی نبود این پول اونقدری نبود که هوسوک یا تمین بتونن تهیه اش کنن…

moon in the galaxy { Completed }Место, где живут истории. Откройте их для себя