part 15

1.6K 319 52
                                    

تاریکی ترسناکه…

اما تاریکی بی انتها وحشتناکه…

اینکه دیگران درد کشیدنت رو ببینن راحت نیست…

اما

درد بکشی و کسی نبینه خیلی دردناک تره…

درد داشتن سخته…

اما

درد بی پایان داشتن

___________________________

جونگوک :

روزایی بود که به ساعت زل می زدم و برای سریع ترین گذشتن زمان آرزو می کردم…

اما حالا…

دلم می خواد یه لحظه هایی رو تا ابد نگه دارم…

مثله نگاه های ذوق زده ی هفته ی پیش جیمین تو نمایشگاه…

مثله دیشب که وقتی با تعریف کردن یه خاطره باعث شدم اون بخنده…

هنوز صدای خنده ی شیرینش تو یه گوشمه…

هنوز وقتی چشمامو می بندم می تونم ببینم که چجور موقعه ی خنده دستشو جلوی صورتش گرفت و سرشو عقب داد…

کاش حداقل می تونستم یه لحظه رو تا ابد نگه دارم…

اونوقت تا ابد با لحظه ی خنده اش زندگی می کردم…

با صدای گوشیم چشمامو باز کردم …

با دیدن اسم تماس گیرنده با هیجان و تعجب تماس رو وصل کردم...

چه جالب بود که لحظه ایی که بهش فکر میکردم تماس گرفت…

شایدم نبود…

چون من تمام روز رو بهش فکر می کردم…

اما بهرحال این اولین باری بود که اون باهام تماس می گرفت...

-الو...

+سلام...

-سلام...خوبی؟

+ممنون...میشه همدیگرو ببینم؟

از لحن خشکش جا خوردم...

-مشکلی پیش اومده...

+میشه رو در رو صحبت کنیم…

-البته…

+خوبه...می تونیم همدیگه رو یه ساعت دیگه رو به روی مون چایلد ببینیم؟

-آره...حتما …

+خوبه ممنون…میبینمت…

-میبینمت…

چه اتفاقی افتاده بود…

سعی کردم کارم رو زودتر تموم کنم اما ترس و نگرانی تموم وجودمو پر کرده بود…

زودتر اومد بودم و روی میز همیشگیم نشسته بودم و وقتی تمین با تعجب ازم پرسیده بود که اتفاقی افتاده من فقط یه لبخند زدم و سرم رو به معنی نه تکون دادم…

moon in the galaxy { Completed }Where stories live. Discover now