part 28

1.3K 260 25
                                    

بهت نیاز دارم…

برای من قوی میمونی؟

زمان زیادی نیازه تا زخم هام ترمیم بشه…

برای من قوی میمونی؟

نمی تونم بیشتر از تحمل کنم…

می خوام بهت تکیه کنم…

برای من قوی میمونی؟

___________________________

جونگوک :

دیوار های قهوه ایی...

قفسه های چوبی کتاب…

مبل های چرم انتهای اتاق...

میز اداری قهوه ایی و بزرگه وسط اتاق…

بی اختیار پوزخند زدم…

همیشه حتی تو یه خونه هم می خواست بالاتر بودن خودش رو به رخ بکشه…

به رخه کی؟

شرط می بندم خودش هم نمیدونه…

عینک مطالعه اش رو روی چشماش مرتب کرد و به برگه ی تو یه دستش دقیق تر نگاه کرد…

تلاش می کرد منو نادیده بگیره…

گاهی فکر میکنم به جز وقتی که بهم نیاز داره ، اصلا به من فکر میکنه؟

-یادمه وقتی 8 سالم بود یه نقاشی از کهکشان پر ستاره کشیده بودم...اون روز با کلی ذوق اومدم اینجا تا بهت نشونش بدم...واسه ی شما کشیده بودمش... اخه گفته بودی چیزای بزرگ و بی انتها رو دوست داری...منم از معلمم پرسیدم چی بی انتها و بزرگه…

خندیدم…

تلخ...

دردناک…

-ولی وقتی اومدم اینجا… بهم گفتی برم بیرون چون کار داری ولی من دوباره اصرار کردم اونو روی میزت گذاشتم… یادمه پرتش کردی زمین و سرم داد کشیدی تا برم بیرون…

هنوز بهم نگاه نمی کرد اما مشخص بود داره بهم گوش میده …

-اون روز خیلی گریه کردم و شب به آسمون نگاه کردم و به خودم قول دادم یه روز تمام ستاره های کهکشان رو واست بیارم تا بتونم خوشحالت کنم...تا شاید بخندی و بغلم کنی…

حالا بهم نگاه می کرد…

به چشمام خیره شده بود…

نگاهش رنگ غم داشت…

شایدم من دوست داشتم اینطور فکر کنم…

-از اون روز هر شب به ستاره ها نگاه می کردم...عاشقه اسمون شدم...راجبه کهکشانا تحقیق کردم...فهمیدم نمی تونم بیارمشون ولی تصمیم گرفتم نجوم بخونم و یه روز خودم یه عکس از کهکشان بگیرم و اونو به تو هدیه بدم...15 سالم که بود بهت گفتم که نمی خوام مدیریت بخونم و دوباره دعوام کردی حتی یه کشیده بهم زدی...می دونی آسمون تمام زندگی و رویای من بود و تو بهم گفتی کنارش بذارم...آبوجی دلیل علاقه ام به اونا خودت بودی و ازم خواستی واسه ی همیشه کنارش بذارم...من قبول کردم چون می خواستم کاری که شما رو خوشحال میکنه انجام بدم...اما وقتی به خودم اومدم دلی رو دیدم که تو یه 15 سالگیش شکسته و روحی که تقریبا مرده...زندگیم اونقدر بی معنی بود که روزامو برای مردن میشمردم تا اینکه اونو دیدم...نمی دونم تا به حال به کسی علاقه داشتی یا نه حتی مطمئن نیستم تا به حال کسی رو واقعا دوست داشتین ولی شاید بتونی تصور کنی داشتنه کسی که فقط بخاطر خودت کنارت باشه چه حسی می تونه داشته باشه...می دونم که می دونین اون یه هرزه نیست و دوست پسرمه...می دونم اون حرفا رو برای خورد کردنش زدین اما شما یه چیزی رو نمی دونین...من راحت جیمین رو بدست نیاوردم و به راحتی از دستش نمیدم...اون تمام وجودمه و من بخاطره خودمم که شده هر کاری برای نگه داشتنش میکنم پس دیگه حتی فکر ارتباط برقرار کردن با جیمین به سرتون نزنه…

moon in the galaxy { Completed }Where stories live. Discover now