part 11 { season 2 }

1.1K 211 25
                                    

می ترسم…

هم از با تو بودن…

هم از بی تو بودن…

می بینی،

بین چه دو راهی ترسناکی گیر افتادم؟

__________________________

جونگ کوک:

ناراحتی...خستگی...کلافگی...دلتنگی...نگرانی…

میشد حالم رو با همین پنج کلمه خلاصه کرد…

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود…

احساس تنهایی عجیبی میکردم…

احساس میکردم هیچکس منو نمی فهمید…

هیچکس جنگیدنم رو نمیدید...

شاید این اولین بار بعد از دیدن جیمین بود که همچین احساسی داشتم و نمی دونستم باید چیکار کنم…

من حتی نمی دونستم مشکل دقیقا کجاست…

یا کجای راه رو اشتباه رفته بودم که جیمین اینطور بهم بی اعتماد شده بود؟

شایدم…

هیچوقت کاملا بهم اعتماد نکرده بود...

با قدم های خسته به طرف در رفتم و رمز در رو زدم...

سکوت و تاریکی خونه قلبم رو سنگین تر میکرد...

-جیمین…

آروم صداش کردم…

 تمام خونه رو گشتم اما نبود...

گوشیم رو از جیبم در اوردم و باهاش تماس گرفتم…

با شنیدن صدای اپراتور احساس کردم یه سطل اب یخ روی سرم خالی شده...

گوشیش خاموش بود…

اون که جدی نبود ، بود؟

اون که واقعا نمی خواست تمومش کنه ، می خواست؟

اون فقط عصبانی بود…

آره همینطوره، نیست؟

با قدم های لرزون از خونه بیرون رفتم…

از مسیر همیشگی به طرف مونچایلد رفتم…

مسیری که همیشه باهم قدم میزدیم...

مسیر خلوتی که شب ها با صدای خنده های جیمین پر میشد…

خنده هایی که من دلیلشون بودم...

چقدر از آخرین باری که اینجا، باهم قدم زدیم میگذره؟

چرا حس میکنم انقدر از هم دور شدیم...

مگه همه ی اینکارا برای خوشبختیمون نبود؟

پس چرا با قلبی شکسته و غمگین، تنها قدم میزنم؟

با دیدن تابلوی "بسته" بغض دوباره به گلوم چنگ انداخت…

حالم خوب نبود...

moon in the galaxy { Completed }Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang