part 26

1.2K 278 33
                                    

آدمایی که رفتنی ان، میرن…

هر چی بیشتر برای موندنشون تقلا کنی بیشتر خرد میشی…

آدمای رفتنی رو باید رها کرد تا برن…

اما برای تو...

مهم نیست چقدر برای نگه داشتنت خرد بشم چون بهرحال رفتنت منو نابود میکنه...

___________________________

نمی دونم چقدر گذشته بود…

خونه تاریک بود و من بی توجه به ویبره ی گوشیم روی تختم دراز کشیده بودم…

باید با جونگوک حرف میزدم…

باید بهش می گفتم…

اما می ترسیدم…

از اینکه ترس هام واقعی باشن می ترسیدم…

ترس...شک...تردید…

داشتم از درون خرد میشدم…

اما جرات رو به رو شدن با حقیقت رو هم نداشتم…

دلم واسش تنگ شده بود…

اما از حرف زدن باهاش می ترسیدم…

باید چیکار می کردم…

با شنیدن صدای باز و بسته شدن در از جا پریدم…

از اتاق بیرون رفتم…

+اوه خدای من ...حالت خوبه؟...چرا اون گوشی لعنتی رو جواب نمیدی؟

چرا انتظار داشتم جونگوک باشه…

یعنی انقدر دلم واسش تنگ شده…

وقتی حتی با یه روز بی خبری انقدر دلتنگشم چطور می تونم نداشته باشمش…

+هی...حالت خوبه؟

تمین وقتی سکوتم رو دید پرسید…

-خوبم هیونگ ...ببخشید نیومدم و نگرانت کردم…

+اتفاقی افتاده؟

-چیز مهمی نیست…اوه هیونگ واسم غذا آوردی…

بسته های غذا رو از تو یه دستش بیرون کشیدم و به طرف آشپزخونه رفتم…

صدای قدم هاشو پشت سرم شنیدم…

+جیمینی...چرا بهم نمیگی چی تو رو انقدر بهم ریخته؟

-هیونگ چیز مهمی...

+میدونی وقتی ناراحتی و بهم دروغ میگی حالت خوبه چقدر اذیت میشم؟

-هیونگ…

لبخند کمرنگی زد و شروع به حاضر کردن غذا ها کرد...

+فراموشش کن...فکر کنم دوباره چیزی نخوردی...بهتره غذا بخو…

-امروز پدر جونگوک رو دیدم…

بی حرف بهم نگاه کرد…

-فکر میکنه یه هرزه ام که جونگوک منو از بار خریده…

moon in the galaxy { Completed }Donde viven las historias. Descúbrelo ahora