part 24

1.4K 249 9
                                    

نگاهت رو یادمه...

وقتی بهم قول میدادی ...

وقتی لبخند میزدی و می گفتی من کنارتم،درست میشه...

اون حسه شیرین رو یادمه...

با این تفاوت که اون حسه شیرین حالا پر از درده...

_________________________

جونگوک:

سرش روی دستم بود ،چشماش بسته بود، کمی از موهاش روی پیشونیش ریخته بود و لب های پف کرده اش کمی فاصله گرفته بودن و خب دیدن این صحنه ی قشنگ اونم بلافاصله بعد از باز کردن چشمام ، خوشبختی محض نبود؟

آروم بهش نزدیک شدم و محکم تر بغلش کردم...

هر روز بیشتر به وجودش وابسته میشم...

به خنده هاش،صداش،حرف زدنش،نگاهاش حتی به شمردن قدم هاش...

هر روز بیشتر عاشقه ذره ذره ی وجودش میشم...

این آرامش چیزیه که هر روز به هر دومون انگیزه ی زندگی میده و من از بهم خوردنش می ترسم...

برای همین راجبه رابطه ام چیزی به خونوادم نگفته بودم ؛ اما می دونم که بالاخره باهاش رو به رو بشم؛ برای همین تصمیم گرفتم بعد از سفرم بهشون بگم...

گوشیم رو از کنارش برداشتم و ضبط رو قطع کردم و لبخند زدم...

-جیمین...عزیزم...

همینطور که کنار گوشش زمزمه می کردم ، انگشتام رو آروم روی گونه اش حرکت می دادم...

پلکاش لرزید اما بازشون نکرد و سرش رو بیشتر تو یه سینه ام فشرد...

-فکر کنم قرار بود بریم خرید جیمین شی...

+فقط... یکمه دیگه...

با صدای خوابالودش غر زد...

دستمو تو یه موهاش فرو بردم و نوازشش کردم. موهاش مثله ابریشم نرم بود...

روی موهاش رو بوسیدم و نیم خیز شدم که دستمو گرفت و منو روی تخت برگردوند و دوباره خودشو تو یه بغلم مچاله کرد...

+سرده...

-می تونی از پتو استفاده کنی...

+می تونی اول صبح بدجنس نباشی...

خندیدم و محکم بغلش کردم...

-بدجنس نیستم...فقط می ترسم تو رو بسوزونه...

سرش رو بالا آورد و پلکاش رو کمی فاصله داد...

+چی؟

-قلبم از عشقت آتیش گرفته...می ترسم نزدیکش بشی تو رو بسوزونه...

دوباره سرشو تو بغلم قایم کرد و آروم خندید. با دستش قفسه ی سینه ام رو نوازش کرد...

+ایرادی نداره...من می خوام باهاش بسوزم...

moon in the galaxy { Completed }Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora