Insane

5.9K 353 28
                                    

کناره های ساحل قدم میزدم و به هدفونم ور میرفتم که آهنگ آرومی پخش کنه.
نزدیک دو روز بود که همه اومده بودیم اینجا توی ویلای ساحلی خانوادگی با این تفاوت که امسال مادرم دوست قدیمش ینی کارن رو پیدا کرده بود و ازش خواسته بود که با ما به این سفر بیاد.
من و ولیحا به عنوان نوه های بزرگتر حتمن باید به این سفر می اومدیم چون همه از ما توقع دارن که مثل انسان های خیلی سنگین و بزرگ رفتار کنیم.
همین طور که راه میرفتم بوگاتی سفید رنگی کنارم ترمز کرد که داخلش یه مرد میان سال که احتمالن پدر اون دو نفر دیگه بود به همراه یه پسر فوق العادا جذاب و یه دختر زیبا بود ترمز کرد
"ببخشید پسرم من دنبال این آدرس میگردم میشه بهم بگی که کجاست؟

اینقدر حواسم پرت بود که متوجه نشدم که اون ویلای ماست و فقط کوچه ای که میخواستو بهش گفتم و اون بعد از یه تشکر رفت.
نزدیک دو ساعت بود که بیرون بودم و خب هر کس دیگه ای هم بود اینکارو میکرد.
غیر از مامان و بابام و ولیحا کسی از گی بودن من خبر نداره و خب اونم ماجرایی داره واسه خودش اونا منو در حالی که داشتم یه پسرو توی اتاقم میبوسیدم پیدا کردن و این قضیه برمیگرده به زمانی که من 17 سالم بود و خب الان 4 سال ازش میگذره اونا خیلی عصبانی شدن ولی خب باهاش کنار اومدن و تنها علت عصبی شدنشون بوسیدن اون پسر بود که یک ماه بعد از مدرسه بخاطر اسباب کشی رفت و من دیگه ندیدمش.
من هیچ وقت از موقعی از سال که میایم اینجا خوشم نمیاد خب حقم دارم هر بار یه اتفاقی می افته و امسال هم که پدربزرگ تشخیص دادن من باید با دختر عمم لیندا ازدواج کنم و خب همین کافی بود که من جوش بیارم

Flash Back
داشتم توی گوشیم با دوستام چت میکردم خب نایل یکی از بهترین دوستامه و خب ما تقریبن کل دبیرستان و کالج و تا الان رو با همیم و خب با صدای پدربزرگ همه به سمتش رفتیم و منم از نایل خداحافظی کردم که ببینم بابابزرگ چی میگه وقتی همه دورش نشستیم لیندارو دیدم که پیشش بود و لبخند چندش آوری روی لباش بود و سرشم زیر انداخته بود .
فقط خدا میدونه من چقدر از این دختر متنفرم با اون رفتار های خود پندارش.

_خب همونطور که همتون میدونین چیزی از عمر من نمونده و خب الان میخوام حرفیو بزنم که شاید به غایت به یاسر و زیلا گفتم.
زیلا دخترم تو یه دختر داری به اسم لیندا که از اون موقع که به دنیا اومد من و مادرتون دوست داشتیم با زین با هم بزرگ شن که نشد اما خب این نمیتونه مانع از این بشه که ما از اون روز اول عقد اینارو با هم بستیم...
چند لحظه رفتم تو شوک
عقد...
ازدواج...
با لیندا

_وااییی پدر جونننن ... زین زین باورت میشه ما باید با هم ...

ز:دهنتو ببند ...

_چییی...

ز:چی و زهر مار لیندا فقط خفه شووو
با داد گفتم و از جام بلند شدم و سمت پدر بزرگ برگشتم : مگه من دستمالم که از این دست بدینم به اون دست و برای خودتون بریدین و دوختین؟ اصلن نظر منو میدونستید که جواب مثبت دادین

LIFE...CHANGE'SWhere stories live. Discover now