شب همه برگشتیم و وسایلمونو جمع میکردیم که برای فردا صبح آماده شیم که میخوایم برگردیم داشتم لباس هامو جمع کردم که نیکولا و جف با در زدن وارد اتاق شدن
ج :زین ما واقعن خیلی خوشحالیم که لیام و تو میخواین با هم ازدواج کنیم
ک :ولی شما چطور این همه مدت با هم بودید و نمیگفتین
ز :خب خاله کارن قرار بود وقتی من آمادگیشو داشتم بقیه بفهمن ولی خب خوشحالم که شما میدونین حداقل
ج :میدونی کسی بهتر از تو برای اون نیست من واقعن نمیدونم چی بگم وقتی فهمیدم تویی خیلی شاد شدم
لیامو از پشت در دیدم که لبخند نگرانی زده و خب خیلی جذاب شده و میترسید بهش نگاه کردم و پلک آرومی زدم که بفهمه جای نگرانی نیست و ازش خواستم بیاد داخل لبخند زد و اومد و دستشو دور کمرم انداخت و لبخند زد و گفت :میشه مارو تنها بگذارید و مامان باباش خنده ای کردن و رفتن بیرون و درو بستن.
و این مصادف بود با لیامی که سریع دستشو از دورم برداشت و برای هزارمین بار بخاطر شرایط ایجاد شده عذر خواهی کرد
ز :لیام یه بار دیگه عذرخواهی کردی بخاطر این مسئله میرم اینقدر جیغ میزنم که گوشات پاره شه ها
ل :باشه حالا کیوت نشو تا نخوردمت
با چشمای باز بهش نگاه کردم و یکهو حرفشو خورد و گفت : داشتم شوخی میکردم "و بعدش با اخم رفت بیرون.
آخه چرا ؛ چرا اینطوری میکنی؟ لنتی من دوستت دارم نمیخوام از دستت بدم ولی تو اخه چرا حس میکنی بهم آسیب میزنی چرا فکر میکنی تو مشکل داری لنتی تو بهترینی.
نمیگذارم ؛ نمیگذارم دیگه خودتو ازم بگیری لیام فقط بگذار روز ازدواج به اصطلاح الکیمون برسه دیگه نمیگذارم تموم شه تو هنوز منو نشناختی بیبی بوی.
چمدون هامو پایین بردم و ولیحا و بابا رو دیدم که توی ماشین دارن چیزامونو میگذارن. رفتم پیششون و چمدونم رو گذاشتم
که بابام صدام کرد و گفت :زین میخوام بات حرف بزنمز :بله بابا
ی : تو دوست پسر داشتی ؟؟
ز : خب اره ببخشین بهتون نگفتم خودم خواستم که تا موقعی که آمادگیشو داشته باشم کسی نفهمه
ی : اون کیه؟ من میشناسمش
ز : میشه الان نگممم؟
و : نه زین من دارم جر میخورم که بفهمم کیه بگو دیگه داداشییی
ی : زین ما که همه جوره پشتتیم بگو بهمون
ز : اون لیامه
و : لیام خودمون؟
ز : نه لیام همسایه /:
خب لیام خودمون دیگهو : واااییییی زیننننن بیا بغلممم
