سرم درد میکرد
بلند شدم لیام کجاس اصلن من کجام؟
اینجا شبیه خونمون نیسترفتم بیرون و نیکولا رو دیدم که توی بغل نایل خوابه تازه یادم اومد که چی شده و حالم گرفته شد و پله آخرو ندیدم و با صورت افتادم روی زمین
آخ بلندی گفتم و نیکولا و نایل بودن که پریدن و اومدن کنارم و منو بغل کردن و من گریه میکردم
ز : گفت برم ... گفت بهم اسیب میزنه بهش گفتم نمیزنه ولی گفت من نمیتونم تحمل کنم که تو داغون شی گفت برم با یه نفر دیگه اون آشغال نمیدونه من نمیتونم برم یه نفر دیگه ازش ... ازش ...عاشقشم
ن : چیشده زین چیشده پسر ...نایل برو یه لیوان آب بیار براش ... زین باید حرف بزنی بخدا فضولی نمیکنم ولی باید بدونم که کمکتون کنم
بعد از اینکه آب رو خوردم روی مبل دو نفره بغل نایل بودم و اون منو گرفته بود و نیکولا رو به رومون دستمو فشاد میداد
من نباید کم بیارم ...
باید به لیام کمک کنم ...
اون اینطوری میمیره ...ز : همش از یه قول ساده شروع شد قول که نه خواهش
ن : چی میگی داداش
ز : نایل میشه حرفایی که میزنم به خانواده ها نگین فعلن البته
ن : بگو عزیزم منو نایل به هیچ کس نمیگیم فقط من به ولیحا گفتم که بیاد اینجا و خب ...با جیک میاد
ز : مهم نیست بگذار اونام بدونن
اومدم شروع کنم که اونا رسیدن و این ولیحا بود که محکم منو چسبید و همو بغل کردیم اشکامو بوسید و من ادامه دادم
ز : هیچ کس هیچی نگه و از جاش تکون نخوره و واکنشی به حرفام نشون نده تا تموم شه ...
باشه ای با سر گفتن و من شروع کردم
ز : همتون فکر میکنین که منو لیام سه ساله همو میشناسیم اما در واقع ده ماهه ...
من لیامو اولین بار توی ویلا دیدم و اونم منو اونجا دید ...
همون موقع بود که پدر بزرگ میخواست من به زور با لیندا ازدواج کنم ...
حال کارن اون موقع زیاد جالب نبود و لیام دوست داشت برای خوشحالیش کاری بکنه
قرار گذاشتیم با هم ازدواج کنیم تا هم من از شر اونا راحت شم و هم مامان شما شاد شه ... اما این وسط یه چیزی اشتباه شد ...
از همون لحظات اول که همو دیدیم قلبامون مال هم شد .
منو لیام هردوتامون گی بودیم و خب من زود باش گرم گرفتم و کسی شک نکرد و همه فکر میکردن ما خیلی وقته همو میشناسیم همونطور که خودمون گفتیم ...
لیام گفت بعد از اینکه ...اشکامو پاک کردم و ادامه دادم
بعد از اینکه کارن رفت ما هم به یه بهونه ای مثل اینکه اون بعد از مادرش تغییر کرد از هم جدا میشیم ولی ادامش گفت زین میخوام بدونی اون مدت بهترین مدت زندگی من چون من از زندگی کنار عشقم لذت میبرم ...
منم چون بهم نمیگفت چرا بهم آسیب میزنه از احساسم هیچی بهش نگفتم و طوری رفتار میکردم که دوسش ندارم تا روز عروسی که منم بهش اعتراف کردم که دوسش دارم و اون موقع بود که همو بغل کردیم و گریه میکردیم ...
و لیام خودشو لعنت میکرد که باید ازم جدا شه شاید بگین شما که اعتراف کردید پس جدایی برای چی؟