برگشتیم توی ویلا که بابام منو صدا کرد از لیام عذرخواهی کردم و خب بهش گفتم که اتاق ما کجاست که برای خواب بره اونجا و رفتم پیش پدرم و خب اون دستشو پشت کمرم گذاشت و رفتیم توی حیاط و خب بابا شروع به صحبت کرد.
_:میدونم ناراحتی زین و خب حقم داری من به شخصه نمیتونم کاری بکنم ولی خب گوش کن پسرم تو درک میکنی مگه نه؟
آروم سرمو تکون دادم و بابا ادامه داد.
:وقتی مادرت تورو باردار بود ولیحا دو سالش بود و خب زیلا دو ماه از حاملگیش میگذشت پدرم از همون روز دوست داشت که بچه های منو زیلا با هم ازدواج کنن و خب هیچ وقت نگفت چرا میدونی که از این خواسته های پدرانه و ...
وقتی فهمید تو پسری رفت کلیسا و خب شاید نزدیک یک هفته شکر گذاری میکرد خیلی مسخرست میدونم الان میگی ما قرن 21 یکیم ولی خب اون با افکار قرن پیش بزرگ شده .
وقتی به دنیا اومدی به انتخاب مادرت اسمتو زین گذاشتیم و خب چون کاملن برازندت بود پدربزرگ دوست داشت اسمت کندال یا یه چیزی توی این مایه ها باشه ولی خب مادرت نگذاشت و این حقو بهش نداد.
اون موقع مادرت و کارن دوست های صمیمی ای بودن تا اینکه کارن مجبور شد بخاطر شغل جف بره و خب وسیله ارتباطی مثل الان نبود و اونا فقط سالی یکبار میتونستن همو ببینن که با رفتن ما از اون شهر اونا بیشتر از پونزده ساله که همو ندیدن.
ما از زیلا دور شدیم و این هم بخاطر خواسته مادرت بود درسته من بهش نگفته بودم پدرم میخواد تو با لیندا ازدواج کنی ولی گفته بودم که از این اخلاقا داره پس به بهونه کاری رفتیم که این اتفاق نیوفته
15سالت که بود فهمیدیم که تو خیلی بهتر و باهوش تر از چیزی شدی که ما فکر میکردیم و میتونی پس زورگویی یا هرچیزی که اسمشو میگذاری که از طرف پدربزرگت بهت وارد میشه رو بگیری پس برگشتیم.
مادربزرگت همیشه تورو خیلی دوست داشت یادمه اون بهم گفت من میدونم زین متفاوته اون هیچ وقت زیر زور نمیره اون میدونست که تو گی ای زین حتی قبل از اینکه ما بفهمیم و خب اون تورو با جون و دل دوست داشت.
اما الان اون نزدیک یک ساله که توی اون بیمارستان لنتیه و نیست که ببینه تو تونستی
البته اون برمیگرده زین من مطمئنم.ز:برای مادربزرگ اتفاقی افتاده پدررر؟
_:نه اون خوبه خواستم بهت بگم که مادربزرگت چه پیشگویی هایی کرده راستی بالاخره یه نفر پیدا شد که بهش قلب بده و اون دستگاه هارو ازش جدا کنه و برشگردونه
انگار با این خبر دنیارو بهم داده باشن و همه اتفاق های چند ساعت پیشو فراموش کردم و پریدم بغل پدرم
و خنده بلندی سر دادیمز:خب پدر من برم پیش لیام
_:هی زین نکنه چشمت لیامو گرفته؟
ز:چی میگی بابا اون فقط ... فقط
_:فقط چی؟
ز:خب بدمم نمیاد ازش ولی خب ما تازه یه روزه همو دیدیم
![](https://img.wattpad.com/cover/172356249-288-k209663.jpg)