یکم توی جام غلط زدم لیام نبود ... مثل اینکه نمیخواد دست از این رفتاراش برداره رفتم بیرون هنوز یکم بدنم درد میکرد ولی خب اهمیت ندادم و رفتم پیش مامانا .
وقتی رسیدم پیشش غیر از زیلا و پدربزرگم کسی اونجا نبودز : عمه مامان و اینام کجان ...
_: رفتن پیش کارن
_ زین
ز : بله مامانا
_ بیا تو بغلم
رفتم توی بغل مامانا البته بخاطر پیوندش و بخیه ها نمیتونستم فشارش بدم و فقط دستشو دورم گذاشته بود و من روی سینش نیوفتادم
_ قیافه پکرتو عوض کن همه ما با کسی که دوسش داریم دعوا میکنیم
تو درست منو یاده خودتو پدربزرگت میندازی ما هم اینطوری بودیم وقتی یکیمون اون یکیو ناراحت میکرد تا آروم نمیشد دست بردار نبودیم و دیوونه میشدیمز : این فرق داره مادر جون من نمیتونم کمکی بهش بکنم ...
ینی اون میترسه که ازم کمک بخواد
بهم نمیگه چطور میتونم کمکش کنم_ این وظیفه توئه که بفهمی چطور و کی و کجا باید کمکش کنی اون نباید بهت بگه
اون دوستت داره زین ...
خیلی زیاد از توی چشماش پیداس اما خب میترسه از دستت بده پس بهش حق بدهز : مامانا ... یه چیزی هست که فقط باید به خودت بگم .
میشه زودتر خوب شی_ هر وقت خواستی چیزی بگی من هستم زینکم
د.ا.ن لیام .
خاله تریشا و خواهر و پدر زین اومدن ملاقات مامان و خب من الکی بهشون گفتم زین رفته یکم توی بیرون هواشو عوض کنه و الان هر چی زنگ میزنم جواب نمیده و داره منو دیونه میکنه ...
عذرخواهی کردم و رفتم اتاقی که زین داخل بود اما اون اینجا نبود .
سریع دوویدم و به سمت اتاق مادربزرگش رفتم سراسیمه در اتاقو باز کردم و گفتم : زین زینم تو اینجایی ...
و خب با چهره تعجبیه اونا مواجه شدمز : لی من اینجام خوبم چته چرا اینطوری ...
سریع رفتم و بغلش کردم و خب اون چون نشسته بود سرش توی شکم و سینم گم شد
ل : نگرانت شدم بیبی ... چرا نگفتی میری ...
زین من متاسفم همش تقصیر منه خواهش میکنمز : لیام خواهش مبکنم دوباره شروع نکن خببب اتفاقه دیگه ...
_ زین نمیخوای کاری کنی؟
ز : چی مامانا ؟
_ پدر بزرگت وقتی بعد از اتفاقی طوری میشد منو بوس میکرد
اوووووههه شتتتت نه امکان نداره جلوی اینا
ز : خب من روم نمیشه و بعدشم نیاز نیست
_ : خب باشه روت نشه که مهم نیست حالا که نیار نیست من میگم میخوام بوسیدنتونو ببینم میدونی من چند وقت منتظر این لحظه که تو رو با عشقت ببینم بودم زین