چند روزى از ملاقاتش با مرد سياه پوش گذشته بود و دوست داشت دوباره او را ببيند، سوالات زيادى از از او داشت. اگر به پدرش ميگفت كه ميخواهد به دشت برود، او حتماً اجازه ميداد؛ اما اگر نگاهش ميكرد و شيطان را ميديد...
در حال فكر كردن به نقشه اى بود كه پدرش پريشان به سمت اتاق كارش رفت.
-پدر، اتفاقى افتاده؟؟
زئوس نگاهى مهربان به او انداخت و با سر مخالفت كرد.
-كار هاى زيادى دارم و ميخواهم روى آن ها تمركز كنم.
و اين بهترين زمان بود!
-اوه، من ميتوانم به دشت بروم؟؟ در خانه حوصله ام سر ميرود، دوست دارم كمى قدم بزنم.
زئوس كمى فكر كرد و مشكلى در اين موضوع نديد، پس به او اجازه داد و به اتاق كارش رفت. جانگكوك خوشحال بود و دست و پايش رو گم كرده بود. ظاهرش را مرتب كرد و به زمين رفت. بادِ قوى اى ميوزيد و موهايش را در صورتش پخش ميكرد، پدرش واقعاً پريشان بود. به سمت تاكستان رفت و وقتى كمى نزديك شد توانست آن سياهى مطلق را ببيند. موهاى سياهش در باد به هم ريخته بودند. آرام آرام نزديك شد و از صدا زدن اسمش كمى اجتناب ميكرد.
-تهيونگ؟
صدايش در وزشِ باد گم شد، اما نوايش به گوش هاى منتظرِ پسرِ سياه پوش رسيد.
-اوه، زودتر از انتظارم آمدى!
نگاهى به او انداخت، زيبا و ساده. پسرك نگاهش كرد و به سمت او رفت. قدم زدنشان در باغ دوباره آغاز شد.
-پدرت حالِ مناسبى ندارد، نه؟
-افكارش نامرتب است.
-ميتوان از باد ها فهميد.
خنده ى كوتاهى كرد كه به نظر جانگكوك، زيبا بود. پسر در مغزش جنگى به راه انداخته بود و نميدانست سوالاتش را بپرسد يا نه؟ اصلاً چطور بپرسد؟؟ نميخواست او را عصبانى كند. تهيونگ كه از سكوتِ او به چيزى پى برده بود، ايستاد.
-بگو؛ چيز هاى زيادى در سر دارى، پس بگو.
دوباره با او همقدم شد.
-چطور بال هايت را كنترل ميكنى؟
-گذر زمان و تمرين ساده اش ميكند، از تصوراتت راحت تر است؛ كافيست تمركز و قدرت كافى داشته باشى.
-تو...لوسيفر نيستى؟
-لوسيفر بيشتر يك لقب است تا اسم؛ لقبى كه به اجدادم داده اند. نامم تهيونگ است، ولى القاب متنوع و زيادى وجود دارد كه مردم با آن ها صدايم ميزنند.
سوالاتش را يكى پس از ديگرى ميپرسيد و شيطان با حوصله و اشتياق به او پاسخ هاى كامل و دقيق ميداد. تنها يك سوال بود كه جانگكوم از پرسيدنش ميترسيد و قرار هم نبود آن را بپرسد. باحوصلگىِ مرد را تحسين كرد، نميتوانست تصور كند كه اين مرد، چه كارهاى شيطانى اى ميتوانست انجام دهد. همه چيز راجع به او خوب و دوست داشتنى بود و او نميتوانست شيطانى بودن آن موجود را باور كند. به قسمتى از باغ رسيده بودند كه جانگكوك تا حالا آنجا را نديده بود. نهرى وجود داشت كه شيطان از روى آن پريد. او هم ميخواست بپرد، اما شنلى كه بر تن كرده بود مزاحم بود. شيطان دستش را دراز كرد. اندكى به دست او نگاه كرد و سپس آن را گرفت تا به كمك او بپرد. مطمئين بود كه اگر امكان داشت، دستش در آن گرماى شيرين ذوب ميشد. مرد تاريكى دستش را رها نكرد، او را راهنمايى ميكرد و چيز هاى مختلفى نشانش ميداد. پسر غرق شده بود در آن احساسات و تجربيات، ديگر دوست نداشت دستش رها شود. هر ثانيه بيشتر در صدايش غرق ميشد و نجات يافتن از دام او، به نظر غيرممكن ميرسيد. هوا ابرى شده بود و اين نشان از حالِ نامساعدِ پدرش بود. ديگر دير شده بود و بايد ميرفت، بايد با آن گرما و هيجان و اشتياق خداحافظى ميكرد و بازميگشت. اى كاش ميتوانست بيشتر بماند.
-پدرم حال خوشى ندارد، بايد بروم.
با ناراحتى گفت و پسر به او نگاه كرد.
-دوباره ميايى، نه؟
شيطان پرسيد و با گرفتن هر دو دستش به او نگاه كرد. البته كه مى آمد! هرطور كه ميتوانست مى آمد!
-مى آيم، اما بايد كمى صبر كنى. به زودى تو را ملاقات خواهم كرد.
-صبر كردن براى ملاقات كردنت آسانىِ دشوارى دارد كه از آن خوشم ميايد.
شيطان بوسه اى بر دستش زد و قلب گيج و مشتاق پسر را ديوانه تر كرد. جانگكوك با لبخند زيبا و گونه هاى سرخش به آسمان برگشت. ميدانست كه هركارى براى ملاقاتِ آن سياهِ جذاب انجام خواهد داد. او مثل رنگى سياه و چشمگير بين تمام رنگ هاى سفيد و خسته كننده ى زندگى اش بود. زمان شام، پدرش ميخواست با او وقت بگذراند و پسرك تصميم داشت سوالش را بپرسد؛ پس گلويش را صاف كرد و توانست توجه زئوس را جلب كند.
-ميخواهم سوالى بپرسم.
-هرچه كه ميخواهى بپرس عزيزم.
-شيطان...شيطان چگونه شيطان شد؟؟ منظورم اين است كه چه بلايى سرش آمد؟؟ هميشه كه شيطان نبوده، نه؟
زئوس از غذا خوردن دست كشيد و به او نگاه كرد.
-نه، نبوده. او فرشته اى با مقام بالا در بهشت بود. او هميشه بيشتر ميخواست؛ قدرت بيشتر و مقام بالاتر. تا اينكه روزى غرور زيادش اجازه نداد جلوى انسان تعظيم كند و ما هم براى مجازات او، به زمين فرستاديمش. اين كار به غرور او ضربه ى بزرگى زد و او تصميم گرفت از انسان ها انتقام بگيرد؛ با گول زدنشان. شيطان به انسان هاى خصيص و پول پرست وعده ى پول داد، به انسان هاى تنبل وعده ى استراحت؛ و همين طور ادامه داد تا نامش بين انسان ها معروف شد. وجود خود را پر از انتقام و سياهى كرد و برگرداندن او به بهشت غيرممكن شد؛ پس او را به جهنم فرستاديم.
زئوس آهى كشيد.
-او فرشته ى قدرتمند و باهوشى بود و حال، از اين قابليت ها در راه جديدش استفاده ميكند.
-اما پسر و خاندانش چه؟ مگر آن ها هم گناهى مرتكب شده اند كه بايد اين زجر را متحمل شوند؟؟
با ناراحتى پرسيد و زئوس از نگرانى پسرش براى خانواده ى پليد شيطان، متعجب شد.
-ذات آن ها سياه است، عزيزكم؛ نميتوان تغييرش داد. اين در وجودشان است، نفرين خاندانشان است.
-شايد در وجودشان خوبى باشد. چطور با بى رحمى همه شان را به بد ذاتى متهم كرده ايد؟؟
با خشم پرسيد و زئوس ابروانش رو در هم پيچيد.
-دليل نگرانى تو برايم روشن نيست.
-من هم نيمه اى جهنمى دارم. آيا ذات كثيفى دارم؟؟
-البته كه نه. تو يك خدايى؛ مطهر و زيبا. بخش تاريك وجودت در اين حقيقت تاثير نخواهد گذاشت.
نا عادلانه بود؛ اما بحث كردن با زئوس، نتيجه اى نداشت. جانگكوك بيشتر از قبل اطمينان داشت كه تهيونگ ذات كثيف و بدى ندارد، شيطان بود اما...شايد براى جانگكوك شخصيت ديگرى بود. او فقط به اجبار لقب سنگين شيطان را روى دوشش تحمل ميكرد چون نفرين و كينه ى بى شرمانه ى خدايان نسبت به او بى پايان بود. حق با او بود، همه به دنبال كسى بودند تا تقصير ها را گردن او بيندازند. او از شيطنت ها و كارهاى تهيونگ خوشش مى آمد، از حرف هايش كه با صدايى آرامش بخش و عميق به گوشش ميرسيدند هم خوشش مى آمد.
-عزيزكم؟؟
به خودش آمد.
-معذرت ميخواهم، فكر ميكردم. چيزى گفتيد؟؟
-گفتم ديگر بهتر است بخوابى، ديروقت است.
سرى تكان داد و بعد از بوسه ى شب بخير به اتاقش رفت. افكارش پر بود از نام سنگين و سياه تهيونگ، اينكه چه بلايى سرش آمده بود. فرشته ى نفرين شده و بيچاره اى كه از آسمان پايين افتاده بود، حالا در قلب خداى گناه نشسته بود و به ديوار هايش خنجر ميزد. احساساتش را درك نميكرد، آن ها همچنان با هم آشنا نبودند، اما هر حركت آن شاهزاده ى تاريك قلبش را ميفشرد و مجبورش ميكرد هركارى براى ديدارِ دوباره با او بكند. كارش غلط بود و دروغ هاى زيادى را همراه داشت، اما او خداى گناه بود و چرا نبايد از اسمش براى كارى كه دوست داشت استفاده ميكرد؟؟ او هم به نحوى شيطان بود، شيطانى در لباس هاى برازنده و خدايى؛ اما در آخر هيچ لباسى نميتوانست شخصيتش را عوض كند، و هيچ لباسى او را به يك خداى واقعى تبديل نميكرد. جانگكوك يك خداى دروغين و نصفه و نيمه بود و اين را همه ميدانستند. كسانى كه دوستش داشتند وانمود ميكردند كه اينطور نيست، و كسانى كه دوستش نداشتند به رويش مى آوردند كه واقعاً كيست؛ اما در آخر اين حقيقت براى همه آشكار بود و ملاقات با تهيونگ شجاعت حقيقى بودنِ آشكارا را به جانگكوك بخشيده بود. حالا ديگر جانگكوم با خود واقعى اش روبرو شده بود و قبول كرده بود كه كيست...شايد نوبت بقيه هم بود كه به تدريج او را بشناسند. بايد به همه نشان ميداد شيطان واقعى اوست و گناه در وجودش است. او با گناه ساخته شده بود و خداى آن بود، همه بايد اين را ميفهميدند.
YOU ARE READING
Wings Of Salvation [Vkook]~Completed
Fanfictionعشق ممنوعه و تاوان گزافش هميشه وجود داشته. تاوان گزاف اين ممنوعيت شيرين براى يك خدا و يك شيطان چيست؟ ظاهر حقيقت وجود موجودات نيست؛ گاهى برخى بد ها، خوبى هاى عظيم و پنهانى در خود دارند كه ما از آن بى خبريم... #2 in Fantasy