مهمان ها يكى پس از ديگرى با هديه هاى ارزشمندى مى آمدند، اما جانگكوك منتظر يك نفر بود و فقط هم همان يك نفر برايش اهميت داشت. بالاخره انتظارش به پايان رسيد و شاهزاده ى تاريكى با بال هاى گشوده و سياهش قلب جانگكوك را وادار به تپشى ديوانه وار كرد. وقتى وارد شد نتوانست حيرت و مجذوب شدنش را پنهان كند. به او نگاه كرد كه چطور بال هاى زيبايش رو گشوده بود. بال هايش توصيف دقيقى از زيبايى بودند. رنگ سفيد و مخملى اى داشتند كه با رگه هاى طلايىِ خيره كننده اى پوشيده شده بودند. تهيونگ با نيشخند پر معنى اى، زنجير نقره اى و براقى كه آويزى با طرح بال هاى طلايى داشت را به او هديه داد. باقى جشن در رسم و رسوم هاى قديمى و خسته كننده، و دلربايى هاى مخفيانه ى آن عشاقِ پنهانى خلاصه شد. شيطان نميتوانست چشمانش را از روى پسر كوچكتر بردارد. بعد از جشنى كه براى پسرك خسته كننده بود- به جز نگاه هاى پنهانى اش به مرد مورد علاقه اش- صبر كرد تا پدرش وارد لايه هاى عميق خواب شود و بعد، از قصر خارج شد. همانند پرنده اى كه از قفس آزاد شده باشد به سرعت سر قرار رفت. بال هايش هنوز هم استوار و قوى سر جايشان بودند و باد به آرومى نوازششان ميكرد. تهيونگ او را نگاه كرد. درست مانند تابلويى نقاشى شده جلويش ايستاده بود؛ با موهايى كه به زيبايى شانه شده بودند و لباس هايى كه مختص به او دوخته شده بودند. خداى او هميشه بى نقص بود و آن شب، زيبايى اش چشمگير تر از هر وقت ديگرى بود. شيطان با خود انديشيد كه روزى ونوس را جلوى عشق زيبايش به زانو در مى آورد و به همگان ميفهماند كه خداى زيبايى جانگكوك است. موهاى بلوطى پسر را كنار زد تا با دقت به صورتش نگاه كند. تا حالا انقدر خود را مجنون كسى نيافته بود و آن جنون تمام وجودش را فرا گرفته بود. زنجير دور گردن پسر آويخته شده بود و با هر نفسى كه سينه اش را بالا و پايين ميبرد، حركت ميكرد.
-بال هاى خارق العاده اى دارى.
از او تعريف كرد و سر انگشتانش را روى سطح لطيف بال راستش كشيد.
-قول كادويى به تو دادم عزيزم، نه؟
جانگكوك سرش رو تكان داد و با انتظار نگاهش كرد.
-خودت ميدانى، دوستت دارم.
نجوا كرد و صورتش را نزديكتر برد. اشتباه بود، كشنده بود، ممنوع بود؛ ولى اهميتى نداشتند. لب بر لب او گذاشت. شيرين بود، درست مثل ميوه؛ ميوه اى ممنوعه كه شيرينى اى گناه آلودى داشت. نفس در سينه ى جانگكوك حبس شد و به ناگه، فراموش كرد چطور بايد نفس بكشد. پلك هايش بر هم افتادند و خود را تمام و كمال به شاهزاده ى تاريكى سپرد. قلبش ديوانه وار به سينه اش ميكوبيد. مدتى طول كشيد تا تهيونگ توانست آن شيرينى زهرآگين را رها كند. همچين لذتى را هيچ وقت تجربه نكرده بود و همانجا ميتوانست جان دهد. همان طور كه هردو احساس جديدشان را مزه مزه ميكردند، حواسشان به طوفانى كه راه افتاده بود، نبود. هيچ يك اهميت نميدادند كه چه چيزى انتظار آن ها را ميكشد؛ فقط محو طعم ميوه ى ممنوعه اى شده بودند كه نه تنها بر لبشان، بلكه در رگ هايشان رخنه كرده بود و حواسشان را از هرچيز ديگرى ميگرفت.
*_*_*_*_*_*
جانگكوك با لبخند درخشانى خود را از ديوارى كه به بالكن اتاقش ختم ميشد، بالا كشيد. وقتى پدرش را در اتاقش، آن هم با چهره اى خشمگين ديد، كمى ترسيد و سعى كرد آن را زير لبخندش پنهان كند. در را باز كرد وارد اتاق شد.
-سلام...
-كجا بودى؟
-براى پياده روى به بيشه رفتم.
زئوس با چنان خشمى بلند شد و فرياد زد، كه گرباد عظيمى در زمين به راه افتاد.
-به من دروغ نگو! تو را ديدم، در آغوش آن...آن موجود! تمام اين مدت به من دروغ ميگفتى؟؟ مرا گول ميزدى؟!
پسرك ترسيد و سعى كرد ظاهرش را حفظ كند.
-ن...نه...پدر، توضيح...
-توضيحى نياز نيست، آن فضول دهن لق شما را ديده. تا فردا همه با خبر ميشوند و من بايد جلسه اى ترتيب دهم.
جانگكوك به زانو درآمد و دستش را گرفت.
-پدر، بهش آسيب نرسان، خواهش ميكنم.
زئوس دستش رو عقب كشيد و بلندش كرد.
-صدايت را نشنوم، فهميدى؟؟ حق ندارى از آن ديو دفاع كنى، نه جلوى من!
جانگكوك كه اشك هايش روان شده بودند، خود را روى تخت انداخت و بابت حواس پرتى اش خود را لعنت كرد. چه بلايى سر تهيونگ عزيزش مى آمد؟ چطور در ملاقات با اى بى فكرى كرده بود؟ طعم شيرين و سوزنده ى بوسه اش هنوز بر لبانش جارى بود. ميدانست كه آن الهه ها و خدايان نفرت انگيز و حسود، عشقش را از بين ميبرند. كل شب را نتوانست بخوابد، فكر شكنجه يا كشته شدن تهيونگ برايش مرگ بود. در اتاقش حبس شده بود وزانوانش رو در آغوش گرفته بود؛ اجازه داد اشك هايش روى گونه هاى سرخش بلغزند. قلبش به تندى ميكوبيد و بدنش از ترس اتفاقى كه ممكن بود رخ دهد، ميلرزيد. آن طرف در، در پذيرايى بزرگ و تزئين شده، زئوس جلسه ى مهمى با ديگر خدايان و الهه ها داشت؛ شايد مهم ترين جلسه ى زندگى اش. همه با مجازات شيطان موافق بودند؛ چرا نبايد ميبودند؟ همه فقط به دنبال فرصتى ميگشتند تا اين كار را انجام دهند و حالا، بهترين زمان بود. هركس نظرى داشت و زئوس سعى داشت بهترين و عادلانه ترينشان رو برگزيند؛ اما سوالى باعث شد همه متعجب شوند. زمانى كه نمسيس "پس جانگكوك چه؟" را بر زبان آورد و همه به فكر فرو رفتند. هيچ كس جرئت نداشت بخواهد جانگكوك هم مجازات شود؛ ولى حالا كه مطرح شده بود، مورد توجه ديگران نيز قرار گرفت. لعنت بر آن انتقام جوى بى فكر!
-حتماً آن شيطان او را گول زده! مگه كارش همين نيست؟!
هيديز با تندى از پسر برادرش دفاع كرد و نگاه خشمگينش حتى ثانيه اى چشمانش را ترك نكرد.
-آن پسر هم خداى كامل و پاكى نيست، بيايد فراموش نكنيم نيمى از او شيطانى و تاريك است. هرچه نباشد خداى گناه و شهوت است ديگر، شايد او شيطان را اغوا كرده است.
نمسيس با بيخيالى آزاردهنده اى گفت و او را خشمگين تر كرد.
-چطور جرئت ميكنى راجع به پسرم اينطور گستاخانه قضاوت كنى؟!
زئوس فرياد زد و مشتى بر ميز كوبيد.
-حق با اوست. آن پسر بى تقصير نيست و حق اوست كه همراه با معشوقه اش مجازات شود.
اِيريز هم به آن ها پيوست و طولى نكشيد كه ديگران نيز خواستار مجازاتى براى جانگكوك شدند. همهمه ى عظيمى راه افتاده بود و بالاخره، با فرياد زئوس پايان يافت.
-نتيجه را نيمه شب، در تالار اصلى بهشت اعلام خواهم كرد؛ و تهيونگ و جانگكوك هردو حضور خواهند داشت.
كم كم سالن خالى ميشد و زئوس احساس سنگينى را بيشتر و بيشتر حس ميكرد.
-اگر به عدالت باور دارى، تصميم درست را بگير.
جِينوس قبل از رفتن، به زئوس گفت و با خالى شدن اتاق، زئوس با غم عظيمى تنها ماند. چه بايد ميكرد؟؟ چه كارى درست بود؟ اون چطور ميتوانست اميدش رو مجازات كند؟ وظيفه ى سنگينى بر دوشش بود و آزارش ميداد. مجبور شد در آخر تصميمش را بگيرد؛ اما تا نيمه شب، پسرش را نديد زيرا ميدانست نميتواند نگاهش كند و به وظيفه اش پايبند بماند.
YOU ARE READING
Wings Of Salvation [Vkook]~Completed
Fanfictionعشق ممنوعه و تاوان گزافش هميشه وجود داشته. تاوان گزاف اين ممنوعيت شيرين براى يك خدا و يك شيطان چيست؟ ظاهر حقيقت وجود موجودات نيست؛ گاهى برخى بد ها، خوبى هاى عظيم و پنهانى در خود دارند كه ما از آن بى خبريم... #2 in Fantasy