جيمين سرش رو روى سينه ى يونگى جا به جا كرد و چشم هاش رو بست. يونگى دست آزادش رو بين موهاش برد و به خوندن ادامه ى كتاب مشغول شد. صفحه ى جديد رو باز كرد و قبل از اينكه شروع كنه، گوشى جيمين به لرزش دراومد. جيمين گوشيش رو برداشت و گونه ى يونگى رو بوسيد.
-چند لحظه.
بهش گفت و تلفن رو جواب داد.
-بله جوهان؟
(امشب مياى، مگه نه؟)
-اين يه ماموريت جوهان، نيازى نيست بهم يادآورى كنى.
(ميخواستم مطمئين شم كه يادت مونده.)
-ممنون، خدافظ.
گفت و قطع كرد. تلفن رو روى ميز انداخت و دوباره به پسر تكيه داد.
-ادامه بده.
چشم هاش رو بار ديگه بست و گذاشت صداى يونگى توى روحش نفوذ كنه.
-چقدر ديگه وقت داريم؟
يونگى ازش پرسيد و جيمين به ساعتش نگاه كرد.
-حدوداً ٢ ساعت.
-تا اون موقع بخواب، ١١:٣٠ بيدارت ميكنم.
بهش گفت و به نوازش موهاش ادامه داد. كتاب رو پايين گذاشت و اجازه داد جيمين كاملاً خودش رو روى بدنش بندازه.
-شونه ات خوبه؟
ازش پرسيد و جيمين سرش رو تكون داد. خيلى زود به خواب رفت و يونگى فقط بهش نگاه كرد. آروم نوازشش كرد و اميدوار بود امشب بلايى سرش نياد. سرش رو بوسيد و چشم هاش رو روى هم فشار داد.
-نذار بلايى سرت بياد، لطفاً مراقب خودت باش.
روى موهاش زمزمه كرد و محكمتر نگهش داشت. همونطور كه قول داده بود، ساعت ١١:٣٠ بيدارش كرد و جيمين شروع به حاضر شدن كرد. حتى ديدن اسلحه هايى كه جيمين به كمرش بسته بود، ميترسوندنش. جيمين كه متوجه نگاهش شد، دكمه هاى پيراهن فرمش رو بست و سمتش رفت.
-يونگى، بهم نگاه كن.
-بايد برى.
يونگى گفت و به پاهاشون خيره شد.
-لطفاً نگاهم كن هيونگ.
يونگى به سختى نگاهش رو به صورتش داد. جيمين آروم دو طرف صورتش رو گرفت.
-چيزيم نميشه، قول ميدم.
-هردفعه كه ميرى، با خودم ميگم اگر آخرين بارى بود كه ديدمت چى؟ خودم رو سرزنش ميكنم كه چرا محكمتر بغلت نكردم و عميق تر نبوسيدمت. با خودم فكر ميكنم كه اگر مجبور شم باهات خدافظى كنم چه بلايى سرم مياد.
-هى، من چيزيم نميشه، باشه؟ برميگردم و تو بايد ادامه ى كتاب رو برام بخونى.
بهش لبخند زد و وقتى همچنان با چشم هاى ناراحتش مواجه شد، پيشونيش رو بوسيد.
-قول ميدم كه برگردم، قول ميدم. قرار نيست اتفاقى بيوفته يونگى، نگران نباش.
يونگى پيشونيش رو به گردنش تكيه داد و محكمتر بغلش كرد.
-لطفاً مراقب باش، خواهش ميكنم.
-حواسم هست. منتظرم باش، باشه؟
يونگى محكم شونه هاش رو گرفت و سرش رو تكون داد. پيشونيش و بعد لب هاش رو بوسيد.
-عاشقتم.
جيمين بهش لبخند زد و متنفر بود كه اينطورى نگرانش كنه، اما نميخواست شغلش رو هم از دست بده.
-منم عاشقتم.
بهش گفت و بالاخره يونگى راضى شد ولش كنه. با هم پايين رفتن و جيمين قبل از اينكه از در بيرون بره، سمت شومينه رفت و بعد از كمى گشتن، تفنگى رو از بالاش بيرون كشيد. دست يونگى داد و مستقيم به چشم هاش نگاه كرد.
-اگر مجبور شدى، بدون ترديد ازش استفاده كن.
يونگى يه پزشك بود و اين يعنى آدما رو نجات ميداد، نميكشت.
-جيمين...
-لطفاً.
يونگى سرش رو تكون داد. از سنگينى تفنگى كه توى دستش بود منزجر شده بود. وقتى جيمين از خونه بيرون رفت، نفس عميقى كشيد و از هرچيزى كه بهش باور داشت خواست كه بلايى سرش نياد. جيمين اواسط راه به بقيه پيوست و با هم سمت ويلايى خارج از شهر رفتن؛ ويلايى كه جيمين مدتى رو توش سپرى كرده بود تا دوست پسرش در امان باشه. وقتى از ماشين پياده شد، دست هاش عرق كرده بودن. تفنگ كمريش رو بيرون كشيد و نگهش داشت. خونه توى سكوت بود و هيچ چراغى روشن نبود.
-ميرم تو، دنبالم بيايد.
جيمين گفت و جلوتر از همه سمت در رفت. با احتياط دستگيره رو چرخوند و خيلى سريع هلش داد. وارد خونه شد و چراغ رو روشن كرد؛ اما ظاهراً برقى وجود نداشت. همونطور كه اطرافش رو زيرنظر داشت، چراغ قوه اش رو درآورد و روشنش كرد. به جز سكوت و صداى قدم هاى آهسته اشون روى زمين چوبى، صدايى به گوش نميرسيد.
-خداى من! اين ديگه چه كوفتيه؟؟
ليسا گفت و چراغش رو سمت نوشته ى قرمز رنگ روى ديوار گرفت.
-مراقب خيانتكار ها باش.
جيمين جمله رو بلند خوند و سرش رو كج كرد. نوشته بوى تعفن ميداد. جيمين چراغ قوه اش رو روى ديوار روبرو انداخت و عكس هايى رو روش ديد. به سمتشون رفت و از نزديك نگاهشون كرد. يه نگاه سريع كافى بود تا چراغ قوه رو بندازه و عقب بره.
هوسوك و ليسا سريع سمتش رفتن تا مطمئين بشن كه خوبه.
-خ...خوبم.
هوسوك سمت ديوار چرخيد و جيمين سريع شونه هاش رو گرفت تا بچرخوندش.
-چرا با جوهان نميرى اتاق ها رو بررسى كنى؟؟
هوسوك چشم هاش رو ريز كرد.
-باشه.
گفت و خواست سمت ديوار برگرده.
-همين الان برو.
-يه نگاه به ديوار ميندازم و ميرم.
-اين يه دستوره هوسوك، برو!
سرش داد زد و هوسوك عقب هلش داد. نورش رو روى ديوار انداخت و به عكس ها خيره شد. ليسا با ناراحتى شونه اش رو نوازش كرد و جيمين پيشونيش رو روش شونه اش گذاشت.
-متاسفم، خيلى متاسفم.
آروم گفت و كمرش رو نوازش كرد.
-ميرم اتاق ها رو بررسى كنم.
هوسوك با صداى آهسته اى گفت و سمت اولين اتاق رفت. جيمين دستش رو بين موهاش برد و كشيدشون. عصبانى بود و نميدونست بايد تهيونگ رو مقصر بدونه يا جانگكوك. قطعاً هردوشون مقصر بودن ولى اين حقيقت كه آخرين عكس روى تخت اتاق ويلاش گرفته شده بود، موهاى تنش رو سيخ ميكرد. اون آدرس ويلا رو ميدونست. با دست هايى كه از خشم و نگرانى ميلرزيدن، به لباس ليسا چنگ زد تا نيوفته. ليسا سريع گرفتش و كمكش كرد بشينه.
-حالت خوبه؟؟
-ع...عكس آخر.
-ميدونم، منم خيلى ناراحتم.
-نه، اون...اونجا ويلاى من و يونگيه. ليسا اون ميدونه جانگكوك كجاست.
سعى كرد لرزش صداش رو كنترل كنه.
-شت. اين امكان نداره، فقط ما آدرس اونجارو ميدونستيم جيمين.
قبل از اينكه بتونه فكر كنه، گوشيش زنگ خورد.
-وانگ، همه چيز مرتبه؟؟
(ما اينجاييم قربان، كسى داخل ويلا نيست. پنجره ها ى طبقه ى پايين خرد شدن و روى زمين خون ريخته.)
جيمين به وضوح سفيد شد و دست دختر رو محكمتر فشار داد.
-چ...چى؟
(قربان دوربين هاى جلوى خونه هيچى ضبط نكردن.)
-برگرد به مركز، بقيه رو ببر. همه آماده باشن، يه ماموريت لعنتى خيلى مهم داريم، فهميدى؟؟ همه ى نيرو ها رو ميخوام وانگ!
(بله قربان.)
جيمين گوشى رو قطع كرد و سعى كرد نفس بكشه.
-تهيونگ و جانگكوك رو بردن...بردنشون!
داد زد و ليسا پسر بهم ريخته رو بغل كرد.
-اتاق ها خالى ان جيمين.
جوهان گفت و هوسوك سر جاش خشك شده بود. جانگكوك رو برده بودن...كجا برده بودنش؟؟ كسى حق نداشت بهش آسيب بزنه.
جيمين چند ثانيه ى كوتاه به نقطه اى خيره شد.
-ى...يونگى.
زمزمه كرد و سريع از ليسا جدا شد.
-نه نه نه!
با خودش داد زد و قسم خورد اگر كسى بهش دست زده باشه، بدون لحظه اى تامل با تقنگش سوراخ سوراخش كنه. به سمت در رفت.
-بريد مركز، خيلى زود خودم رو ميرسونم.
اشك هاش رو با خشونت كار زد و سمت ماشينش رفت. ليسا سريع كنارش نشست و جيمين نگاهش كرد.
-گفتم مركز ليسا.
-يه چيز مهمى هيت كه بايد بهت بگم.
جيمين آهى كشيد و ماشينش رو روشن كرد. با سرعت توى اتوبان حركت كرد و به خودش گفت كه يونگى توى خونه نشسته و يكى از جدول هاى مسخره اش رو حل ميكنه.
-جيمين، شبى كه مظنون فرار كرد هيچ سربازى كشته نشد، تعداد و اسمشون رو چك كردم. يكى در رو براش باز كرده.
-اين امكان نداره.
-جيمين، يكى بينمون داره بهمون خيانت ميكنه.
جيمين نفس عميقى كشيد.
-نميخوام كسى رو متهم كنم لى لى، ولى من كلمه ى glas رو سرچ كردم. به زبان ايرلندى ميشه سبز و من...اين فقط يه حدسه، هيچ...
-فاك!
ليسا داد زد و صورتش رو با دست هاش پشوند.
-حالت خوبه؟؟
-شبى كه مظنون فرار كرد، من با جوهان بودم. وقتى نصفه شب از مركز زنگ زدن و گفتن كه مطنون فرار كرده، دسته كليدم خونه نبود و من فكر كردم توى اتاق تو جاش گذاشتم. جيمين جوهان داره بهمون خيانت ميكنه، داره گند ميزنه.
با بغض گفت و نميتونست قبول كنه دوست پسرش تمام مدت بازيش داده.
-هئيل...
-لعنتى! تمام مدت...تمام مدت همه چيز رو بهش گفتيم و...لعنت بهش!
با عصبانيت موهاش رو كنار زد و جيمين بالاخره جلوى خونه اش پارك كرد. از توى ماشين بيرون پريد و با دست هاى عرق كرده اش در خونه رو باز كرد. جز صداى تلويزيون صدايى نميومد.
-يونگى!
داد زد و آشپزخونه رو نگاه كرد. اثرى از وجود يه آدم توى خونه نبود و اين جيمين رو ميترسوند.
-يونگى، يونگى!
بلند تر داد زد و اشك هاش روى گونه هاش ريختن. همونجا روى زانو هاش افتاد و بلند هق هق كرد. دير رسيده بود.
-هى هى هى، جيمينى، چى شده عزيزم؟
جيمين سريع سرش رو بالا گرفت و يونگى رو ديد كه با سرعت از پله ها پايين ميومد. دست هاش رو باز كرد و يونگى سريع جلوش زانو زد تا بغلش كنه.
-آسيب ديدى؟؟
با نگرانى پرسيد و جيمين با تمام وجود بغلش كرد.
-خوبى، حالت خوبه. اينجايى.
گفت و بوسه هاى سريعى روى موهاش گذاشت.
-دارى من رو ميترسونى جيمين، اتفاقى افتاده؟
جيمين سرش رو عقب كشيد و صورتش رو نگه داشت.
-جانگكوك و تهيونگ رو بردن و من...من فكر كردم...
-حالم خوبه عزيزم، باشه؟ ديگه گريه نكن.
اشك هاش رو با شست هاش پاك كرد و جيمين خودش رو جمع كرد. اون يه پليس بود، نبايد اينطورى ميزد زير گريه.
-بايد برم مركز، بايد پيداشون كنم.
-منم ميام.
-نه! امكان نداره، نمياى هيونگ.
-چرا ميام، ممكنه آسيب ببينى. شايد هم اونا آسيب ديده باشن.
-برام مهم نيست، من رئيسم و ميگم كه حق ندارى بياى.
يونگى خنديد و دستش رو كشيد تا بلند بشه.
-مجبورم نكن يه چيزايى رو بهت يادآورى كنم جيمينا. باهات ميام، بحث تمومه.
گفت و ژاكتش رو تنش كرد. جيمين آهى كشيد و از خونه بيرون رفت. ليسا پشت فرمون نشست و به سمت پاسگاه رانندگى كرد.
-جانگكوك با تهيونگ به هوسوك خيانت كرده...چندين بار.
يونگى با تعجب به جيمين نگاه كرد و گلوش رو صاف كرد.
-واو، آم...ظاهراً تهيونگ كارش رو بلده.
جيمين صورتش رو جمع كرد.
-واقعاً اولين چيزى كه به ذهنت رسيد اين بود؟؟
-آره، بود.
جيمين چشم هاش رو توى كاسه چرخوند و وقتى ليسا گوشه اى پارك كرد، از ماشين بيرون رفت. وارد پاسگاه شد و همه ى سرباز ها رو آماده ديد.
-جوهان كدوم گوريه؟!
داد زد و بينشون رو نگاه كرد.
-گفت شما دستور داديد بعد از رسوندن هوسوك بياد دنبال شما.
پس اون عوضى واقعاً ميخواست بره سراغ يونگى. حس ميكرد خونش داره به جوش مياد و از زير، پوستش رو ميسزونه.
-گروه A، بريد به صحنه ى جرم و هر سرنخى كه ممكنه كمكمون كنه پيدا كنيد. گروه B، بريد دنبال جوهان، زنده ميخوايمش. گروه آخر با من ميايد.
دستور داد و رفت تا لباس هاش رو عوض كنه، بايد جليقه ى ضد گلوله ميپوشيد و اسلحه برميداشت، ماموريت بزرگى در پيش داشت و اگر با خودش صادق ميبود، نميدونست كه قراره سالم برگرده يا نه.
YOU ARE READING
Wings Of Salvation [Vkook]~Completed
Fanfictionعشق ممنوعه و تاوان گزافش هميشه وجود داشته. تاوان گزاف اين ممنوعيت شيرين براى يك خدا و يك شيطان چيست؟ ظاهر حقيقت وجود موجودات نيست؛ گاهى برخى بد ها، خوبى هاى عظيم و پنهانى در خود دارند كه ما از آن بى خبريم... #2 in Fantasy