• 19 •

1.3K 323 133
                                    

جيمين وقتى در رو باز كرد، تهيونگ بدون حرف بغلش كرد و سرش رو روى شونه اش گذاشت.
-تهيونگا، خوبى؟
به محض تموم شدن سوالش، پسر به آرومى لرزيد و صداى هق هقش روى شونه اش خفه شد. يونگى عقب تر ايستاد و نگاهشون كرد؛ نميدونست چه خبره.
-ته، چى شده؟؟
جيمين با نگرانى پرسيد و موهاش رو نوازش كرد. تهيونگ لباسش رو توى مشتش فشار داد و بيشتر بهش چسبيد. جيمين ديگه حرفى نزد و بهش اجازه داد تخليه بشه. گريه اش باعث ميشد جيمين هم بخواد گريه كنه، پر از درد بود و نميدونست چى باعثش شده. يونگى آروم كمر جيمين رو گرفت و به تهيونگ نگاه كرد كه هر از گاهى با هق هق ميلرزيد. مدتى طول كشيد تا تهيونگ تونست درست نفس بكشه. وقتى سرش رو بالا برد، جيمين ميتونست حس كنه كه قلبش شكسته. چقدر داغون شده بود و اين موضوع چقدر جيمين رو آزار ميداد. صورتش رو گرفت و با نگرانى و ناراحتى نگاهش كرد.
-ته، لطفاً بگو چى شده.
ازش خواهش كرد. فكر ميكرد چون جانگكوك عاشقش شده قراره روز خوبى داشته باشه.
-جانگكوك...
-اتفاقى افتاده؟
يونگى بالاخره حرف زد و تهيونگ سعى كرد خودش رو جمع كنه تا بتونه حرف بزنه.
-اون...اون عاشقم نيست، جيم.
با ناراحتى گفت و حس ميكرد چيزى داره خفه اش ميكنه. احساس شومى به گلوش چنگ زده بود و نميذاشت نفس بكشه.
-شايد اشتباه فكر ميكنى.
جيمين سعى كرد آرومش كنه، ولى پسر سرش رو تكون داد.
-كسى كه عاشقش شده من نيستم.
آب دهنش رو قورت داد.
-هوسوكه.
با عجز گفت و شونه هاى جيمين رو گرفت تا زانو هاى سست شده اش باعث نشن بيوفته. چشماى هر دو تا پسر گرد شدن.
-چى؟؟ عاشق هوسوك؟! چ...چطور ممكنه؟ منظورم اينه كه...واى اين خيلى سورپرايز كننده است.
-چرا مثل يه احمق فكر كردم كه عاشق من شده؟ چه دليلى داره كه عاشق من بشه؟؟ من يه شيطان لعنتى ام، هيچ چيز بيشترى نيستم.
جيمين صورتش رو محكمتر نگه داشت.
-اينطورى راجع به خودت حرف نزن ته. تو يكى از بهترين آدمايى هستى كه ديدم، خيلى فوق العاده اى. اون فقط نميفهمه داره چيكار ميكنه باشه؟ بذار اين پرونده تموم بشه و خودم درستش ميكنم، قول ميدم.
با جديت گفت و چشم هاى سرخ پسر هر لحظه بيشتر به قلبش خنجر ميزدن. اون پسر بچه ى احمق چطور به خودش اجازه ميداد اينطور تهيونگ رو آزار بده؟! با فكر كردن بهش خشمگين شد و با در آغوش گرفتن تهيونگ، از خشمش جلوگيرى كرد. يونگى با ليوان آبى برگشت و جيمين متوجه نشد كه اون كى رفته. آروم شونه ى تهيونگ رو گرفت و باعث شد بهش نگاه كنه. با مهربونى ليوان رو بهش داد و تهيونگ زير لب تشكر كرد. آب رو پايين داد و سرماش، گلوى داغ و خشكش رو سزوند. قلبش زير پاى كسى كه عاشقش بود از بين رفته بود و تهيونگ نميدونست اين دفعه چطور بايد با همه چيز كنار بياد. دردش خيلى زياد تر از چيزى كه فكر ميكرد بود و داشت كمرش رو خم ميكرد...نه، داشت ميكشتش. قلبش آتش گرفته بود و داشت تمام وجودش رو ميسزوند.
-يكم استراحت كن باشه؟ فردا همه چيز بهتر ميشه، قول ميدم.
جيمين با مهربونى گفت و موهاى تهيونگ رو از توى صورتش كنار زد.
-شايد بهتر باشه برگردى پيش ما.
يونگى پيشنهاد داد و جيمين به پاش ضربه زد.
-چيه؟ بهتره كه برگرده اينجا.
جيمين نميخواست تهيونگ نا اميد بشه، هرچند كه با دوست پسرش موافق بود.
-حق با هيونگه، كيفم رو آوردم.
به كوله اى كه از نامجون قرض گرفته بود اشاره كرد و آروم شب بخير گفت. بى صدا توى اتاقش رفت و روى تخت مچاله شد. بدون اينكه صدايى از خودش دربياره، اجازه داد اشك هاش روى صورتش بريزن و بار ديگه بدبختيش رو به رخ بكشن. كار ديگه اى جز اشك ريختن ازش برنميومد. دلش براى خود قبليش تنگ شده بود، قبل از اينكه عاشق بشه قوى و پر جذبه بود. به خوبى به ياد داشت كه هر وقت بال هاى سياه و بزرگش رو باز ميكرد، همه از سر راهش كنار ميرفتن. همون بال ها جانگكوك رو شيفته ى اون كرده بود. چون از دستشون داده بود جانگكوك عاشقش نميشد؟؟ شايد چون زيادى عاشق و ضعيف بود جانگكوك عاشقش نميشد. جواب تمام عشق و علاقه اش به پسر كوچك تر، عاشق شدن اون با يكى ديگه بود و تهيونگ نميدونست كجاى كارش اشتباه بوده، تقريباً مطمئين بود كه جانگكوك بهش علاقه مند شده، تمام بغل ها و رفتار هاش اين رو فرياد نيزدن؛ پس چرا قلبش اسم شخص ديگه اى رو فرياد ميزد؟؟
•••••••
جانگكوك با خوشحالى به پسر مو قرمز تكيه داده بود و اون براش از يكى از ماموريت هاى قديميش حرف ميزد. موهاى بلوطى و نرمش بين انگشت هاى باريك پسر كاملاً درست به نظر ميرسيدن و طورى كه توى بغلش جا گرفته بود، انگار نشون ميداد كه به اونجا تعلق داره. احمق نبود، متوجه بود كه تهيونگ رو ناراحت كرده؛ ولى اون عاشق هوسوك بود و وقتى پسر بزرگتر جواب اعترافش رو با يه بوسه داد، ديگه چيز ديگه اى اهميت نداشت.
-ته بهم گفت كه حس ميكنى يكى نگاهت ميكنه.
هوسوك بعد از تموم شدن خاطره اش گفت و جانگكوك سرش رو بالا برد.
-آره، نميدونم چرا. فكر كنم به خاطر استرس و ناراحتيه.
-احتمالاً. من اينجام، باشه؟ نيازى نيست از چيزى بترسى.
با لبخند بهش گفت و جانگكوك بار ديگه سرش رو روى سينه اش گذاشت.
-چون تو پيشمى از چيزى نميترسم هيونگ.
هوسوك اروم موهاش رو بوسيد و جانگكوك خميازه اى كشيد.
-بايد بخوابى، خسته شدى.
بهش گفت و جانگكوك دست هاشون رو توى هم قفل كرد.
-پيشم بخواب، ميترسم تنها بخوابم.
پسر كوچكتر لب پايينش رو جلو داد و باعث شد هوسوك محكم گونه هاش رو فشار بده. همراهش وارد اتاق شد و براى اينكه خيالش رو راحت كنه، خوب بيرون رو بازرسى كرد. كنار پسر دراز كشيد و جانگكوك چراغ رو خاموش كرد. سرش رو روى بازوى پليس مو قرمز گذاشت و باعث شد پسر محكم بغلش كنه.
-ممنون كه اينجايى هوسوك.
بهش گفت و كمرش رو بغل كرد.
-براى تو هميشه همينجام.
هوسوك جوابش رو داد و چونه اش رو روى سرش گذاشت.

Wings Of Salvation [Vkook]~CompletedWhere stories live. Discover now