• 18 •

1.4K 329 217
                                    

تهيونگ وقتى جانگكوك خواب بود كل اتاقش رو گشت و مطمئين شد كه كسى اونجا نيست. موضوع رو با پسر مو قرمز هم درميون گذاشت و ازش خواست بيشتر مراقب جانگكوك باشه.
-حواسم هست پسر، نگران نباش. مطمئينم كه كسى نيست، ديشب كل اطراف رو چك كردم و كسى رو پيدا نكردم.
تهيونگ دلشوره ى عجيبى داشت. نميدونست چه خبره و بايد منتظر چه چيزى باشه، ولى حس ميكرد اتفاقى نزديكه. با تمام وجود بدبختى اى كه توى هوا آزادانه ميچرخيد رو حس ميكرد و ميخواست جانگكوك رو با خودش ببره تا بلايى سرش نيايد. جانگكوك خوابالود كه از پشت بغلش كرد، از افكارش بيرون كشيدش. تهيونگ تمام احساسات بدش رو دور ريخت و سمتش چرخيد.
-خوبى؟
صورتش رو نوازش كرد و جانگكوك سرش رو تكون داد. حالش واقعاً خوب بود، كنار اون. وقتى اونجا بود و با تمام وجود بهش لبخند ميزد، چطور ميتونست حالش بد باشه؟
-هيونگ، امروز ساعت ١ ميخوام با هم حرف بزنيم، باشه؟ خيلى مهمه، بايد يه چيزى بهت بگم كه گفتنش يكم سخته، ولى ميخوام بدونيش. ديگه نميتونم توى خودم نگهش دارم.
تهيونگ با هيجان دست هاش رو گرفت.
-حتماً، هروقت كه بخواى حرف ميزنيم.
هوسوك توى آشپزخونه صبحانه درست ميكرد؛ به جانگكوك قول داده بود براش آشپزى كنه و حالا اونجا بود. وقتى بهش گفته بودن قراره مراقب يه پسر ٢٠ ساله باشه، فكر نميكرد قراره براش آشپزى كنه يا بغلش كنه؛ ولى جانگكوك مهربون و شيرين بود و مثل يه دوست باهاش برخورد ميكرد. هوسوك به هيچ وجه مخالفتى نداشت و خوشحال بود. جانگكوك به كانتر تكيه داد و پسر مو قرمز رو زير نظر گرفت. تهيونگ با دقت جانگكوك رو تماشا كرد و حس ميكرد هر ثانيه بيشتر عاشقش ميشه، دست خودش نبود. موهاى بلوطى رنگ پسر رو كنار زد و باعث شد توجهش جلب بشه.
-زيبا ترين آدمى هستى كه ديدم.
جانگكوك بهش مشت زد و سرخ شد.
-هيونگ.
با لحن كشدارى گفت و سرش رو توى سينه ى پسر مخفى كرد. تهيونگ بهش خنديد و نوازشش كرد. واقعاً بايد تا ساعت ١ صبر ميكرد؟
•••••••
وقتى تهيونگ بهش زنگ زد، توى دفترش نشسته بود و روى پرونده كار ميكرد. وقتى شنيد جانگكوك عاشقش شده و ميخواد بهش بگه، خيلى خوشحال شد. به يه خبر خوب نياز داشت و تهيونگ زمان خوشش رو باهاش شريك شده بود. ذوق و شادى صداش خيلى دوست داشتنى بود و جيمين به شدت براش خوشحال بود. ديده بود كه چقدر عاشق جانگكوكه و مطمئين بود كه پسر كوچكتر هم اين رو ميبينه و به زودى ميره سمتش. گوشيش رو با لبخند بزرگى قطع كرد و خنده ى كوچكى كرد. تهيونگى...براش خوشحال بود و اميدوار بود روز هاى فوق العاده اى در انتظارش باشه. وقتى چشمش به پرونده خورد آهى كشيد و تلفن اتاق رو برداشت، فقط يكى بود كه واقعاً ميتونست كمكش كنه.
-سلام خانوم كيم، ميشه به ليسا بگى بياد اينجا؟؟
تقريباً خواهش كرد و زن پشت تلفن با گفتن يه 'حتماً' قطع كرد. جيمين صندليش رو چرخوند و منتظر شد. بالاخره صداى در اتاقش اومد و جيمين با شوق بلند شد. دختر مو بلوند با انرژى مثبتش وارد اتاق شد و حتى ديدنش براى جيمين آرامش خاطر بود. آروم بغلش كرد و از اينكه لاغر تر از دفعه ى قبل شده بود تعجب كرد.
-فكر نميكنى ممكنه بشكنى؟؟
بهش اشاره كرد و باعث خنده اش شد.
-نگرانش نباش، به هاطر دوره هاى سربازيه.
جيمين چشم هاش رو توى كاسه چرخوند و سر جاش نشست.
-همه چيز مرتبه؟؟ آخرين بار كه با عجز ازم كمك خواستى ميخواستى براى يونگى هديه بخرى.
جيمين بهش اشاره كرد كه نزديكتر بياد.
-راجع به قتل سان هئيل شنيدى؟
ليسا بينيش رو چين داد.
-آره، ايستگاه از اين خبر پر شده.
-ميشه لطفاً باهام توى پرونده شريك شى؟؟ تو فوق العاده اى استعدادت ميتونه كمكم كنه.
-جيمينى، تو بهترين پليس اين ساختمونى، چرا بايد ازم كمك بخواى؟
-ديوونه نشو ليلى، خودت ميتونى بفهمى كه وضعم خوب نيست.
دختر با ترديد نگاهش كرد.
-فكر كردم با يونگى دعوات شده.
جيمين دستش رو بين موهاش برد و پرونده رو جلوش هل داد. دختر با دقت تمام جزئيات رو خوند.
-اين آدم روانيه، نه؟
-به نظر مياد كه باشه.
ليسا موهاش رو پشت گوشش زد و فكر كرد.
-ازش يه كپى برام بفرست و توى خونه روش فكر ميكنم، اون منتظرمه.
جيمين بهش لبخند زد.
-باشه، ممنون.
-و اينكه باهات شريك نميشم، فقط كمكت ميكنم چون هيچ كس بهتر از تو توى كره وجود نداره.
بهش گفت و با شيطنت از در بيرون رفت. جيمين بهش لبخند زد. از بچگى هم زيادى متفاوت بود و بيشتر مثل يه پسر بود تا يه دختر. با خودش خنديد و نامه ى قاتل رو بار ديگه خوند. چاى و كلوچه؟ دستور داد ٤ تا مامور به تمام مكان هايى كه چاى و كلوچه سرو ميكنن سر بزنن، شايد چيزى دستگيرش ميشد.
•••••••
جانگكوك تهيونگ رو پشت ميز نشوند و با ناخن هاش بازى كرد.
-نميدونم چطور بگم، حس ميكنم گفتمش توى اين شرايط اصلاً مناسب نيست.
تهونگ دستش رو گرفت و با لبخند مهربونى نگاهش كرد.
-فقط چيزى كه توى ذهنته رو بگو، اشكالى نداره.
-هيونگ من...من واقعاً فكر ميكنم عاشق شدم.
تهيونگ با انتظار نگاهش كرد و منتظر شد اون جمله ى جادويى رو بگه.
-واقعاً عاشق شدم، همه چيز راجع به اون نفسم رو بند مياره و باعث ميشه با نزديك شدن بهش قلبم تند بزنه.
تهيونگ فشار آرومى به دستش وارد كرد و با علاقه نگاهش كرد.
-ميدونم كه درست نيست، واقعاً اشتباهه.
نفس عميقى كشيد.
-تهيونگ.
-جانم؟
-من...
بار ديگه نفس كشيد و با خودش كلنجار رفت تا اون جمله اى كه ميخواست رو به زبون بياره. بالاخره بايد به يكى ميگفت.
-من عاشق هوسوك هيونگ شدم ته.

Wings Of Salvation [Vkook]~CompletedTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon