• 16 •

1.4K 320 39
                                    

جانگكوك كيسه ها رو محكمتر گرفت و با سرعت بيشترى سمت خونه رفت. كمى از اينكه به هوسوك و تهيونگ نگفته بود ميره بيرون تا باهاش برن پشيمون شده بود. حس ميكرد داره تعقيب ميشه يا يكى بهش خيره شده. ديشب وقتى توى اتاق خودش بود هم همين حس رو داشت، فكر ميكرد كسى از پشت پنجره بهش خيره شده. وقتى بالاخره به خونه رسيد، با دست هاى لرزون در رو باز كرد و پشتش رو نگاه كرد، كسى نبود. احتمالاً به قتل رسيدن هئيل روش تاثير خيلى بدى گذاشته بود و باعث شده بود متوهم بشه؛ شايد هم به بودن هوسوك باهاش عادت كرده بود. وقتى وارد خونه شد دو تا پسر بزرگتر با نگرانى بهش خيره شدن و تهيونگ محكم بغلش كرد. سرش رو به سينه ى خودش فشار داد و شونه اش رو بوسيد.
-جانگكوكى، كجا بودى؟؟ ميدونى چقدر نگرانت شدم؟؟
جانگكوك كيسه ها رو انداخت و نتونست در برابر اون استقبال گرم بى تفاوت باشه. آروم دست هاش رو دور كمر پسر بزرگتر حلقه كرد.
-فقط رفته بودم خريد.
-نبايد بدون خبر دادن به من يا تهيونگ برى بيرون جانگكوك، نميدونى چقدر اوضاع خطرناكيه. بايد امن نگهت دارم و مراقبت باشم، متوجهى؟
با مهربونى براش توضيح داد و موهاش رو نوازش كرد.
-معذرت ميخوام، ميخواستم يكم تنها باشم.
-اشكالى نداره، درك ميكنم.
هوسوك لبخند زد و تهيونگ بالاخره ازش جدا شد. با دقت بررسيش كرد تا مطمئين بشه كه مشكلى وجود نداره.
-ترسيدى؟
جانگكوك از سوالش جا خورد.
-نه، براى چى؟
-نميدونم، انگار ميتونم حسش كنم.
-اين پسر واقعاً عجيبه، خيلى عالى ميفهمه حس آدم چيه.
هوسوك با خنده روى شونه اش زد و تشويقش كرد. تهيونگ نميدونست چطور اين اتفاق ميوفتاد، اما گاهى بهش الهام ميشد كه طرف مقابل با چه احساسى دست و پنجه نرم ميكنه.
-چى ترسوندتت؟
باز هم پرسيد و جانگكوك اخم كرد.
-نميترسم ته، دليلى نداره كه بترسم.
تهيونگ با ترديد سر تكون داد و با خودش گفت كه ممكنه اشتباه كرده باشه.
-يكم هواخورى سرحالت آورد، مگه نه؟
هوسوك با لبخند درخشانش گفت و موهاش رو بهم ريخت. جانگكوك سرش رو تكون داد و به پسر مو قرمز نگاه كرد. تقريباً با لبخندش آب شده بود.
-صبحانه با من، شما دو تا به كاراتون برسيد.
هوسوك گفت و خريد هاى جانگكوك رو توى آشپزخونه برد.
-ممنونم هيونگ.
جانگكوك بهش گفت و دستش رو زير چونه اش زد تا موقعى كه آشپزى ميكنه نگاهش كنه. تهيونگ ابروش رو بالا داد و نگاهش كرد. به اجبار كنار پسر ايستاد و به جاى پليس مو قرمز، به جانگكوك خيره شد.
-چرا اينطورى نگاهم ميكنى هيونگ؟
جانگكوك كه متوجه نگاه خيره اش شده بود پرسيد.
-چون تو خيلى خيلى زيبايى.
گونه هاش به آرومى سرخ شدن و دوباره به هوسوك خيره شد. به شنيدن اين حرف ها عادت نداشت و باعث خجالتش ميشدن، ولى به اين معنى نبود كه دوست نداشت بشنوتشون. هوسوك بالاخره برگشت و غذايى كه به نظر خوشمزه ميومد رو روى ميز گذاشت. سه نفرى دور ميز چوبى و قديمى نشستن و غذاى جديد رو امتحان كردن. جانگكوك به محض اين كه اولين لقمه رو خورد، شروع به تعريف كردن كرد و هوسوك بهش قول داد كه باز هم براش آشپزى كنه. بعد از صبحانه هوسوك سر كارش رفت و تهيونگ و جانگكوك مشغول تماشاى فيلمى شدن كه جانگكوك گفته بود ميخواد ببينه. تهيونگ براى پسر كوچكتر چاى درست كرد و جانگكوك لبخند تلخى زد.
-هئيل هميشه ميگفت من مثل يه كلوچه ام كه بايد با چاى خورده بشم.
تهيونگ از اون جوك كثيف و زننده بدش اومد و دندون هاش رو روى هم فشار داد.
-تو يه انسان قابل ستايش و زيبايى جانگكوك، نه يه كلوچه براى خوردن.
سعى كرد لحنش رو آروم نگه داره و عصبانيتش رو بروز نده.
-ممنونم.
تشكر آرومى كرد و ليوان رو با هر دو دست نگه داشت تا از گرماى شيرينش لذت ببره. ادامه ى فيلم رو تماشا كردن و چايشون رو با كوكى هايى كه جانگكوك خريده بود خوردن. چيزى تهيونگ رو آزار ميداد، يه حس ناشناخته. ميدونست كه چيزى درست نيست، يه چيزى سر جاش نبود و اين رو حس ميكرد. جانگكوك به آرومى توى بغلش خوابيده بود. آروم روى مبل درازش كرد و از توى اتاق، پتويى برداشت تا روش بكشه. تلويزيون رو خاموش كرد و كتابش رو برداشت. روى مبل تك نفره نشست و به خوندنش مشغول شد. مشتاق بود سرنوشت شخصيت داستان رو بفهمه.
•••••••
جيمين توى راهرو قدم هاى بلندى برميداشت و يونگى هم دنبالش ميرفت. وقتى به اتاق مورد نظرش رسيد، به آروم در رو باز كرد و وارد شد. مرد ماسكش رو پايين كشيد و باهاشون سلام كرد. جيمين پرونده رو باز كرد و توضيحات جزئيش رو بار ديگه خوند.
-قاتل براى كشتن مقتول وقت صرف كرده و با آرامش اون رو كشته، گذاشته با درد و خونريزى زياد بميره. همونطور كه مشاهده كرديد، روده اش دور گلوش پيچيده شده بود. اما چيزى كه كالبد شكافى بهمون نشون داد، مقدار بسيار زيادى بيسكوييت توى معده ى مقتول بود؛ انقدر زياد كه باعث تورم شده بود. آثار شكنجه كف پاها ديده ميشه، پوست كف پا با زغال داغ سزونده شده. چشم ها با خاك آلوده شدن و زير ناخن هاى مقتول پر از گل بود، كه نشان از تلاش وى براى فرار بوده. و در آخر بايد بگم كه توى گلوى مقتول مقدار زيادى گل فرو شده بود، گل ليلى؛ همون گلى كه توى اتاق هم پيدا شد.
-ممنون دكتر.
جيمين با لحنى كه ناشى از حالش بدش بود گفت و دست يونگى رو گرفت تا همونجا غش نكنه. آروم پرونده رو سر جاش برگردوند و از اتاق بيرون رفت. وقتى از اتاق بيرون رفتن، يونگى آروم كمرش رو بغل كرد تا آرومش كنه.
-ميخواى بالا بيارى؟ شايد حالت بهتر بشه.
جيمين سرش رو تكون داد و وزنش رو به سينه و شونه ى پسر بزرگتر تكيه داد.
-ميشه بريم خونه؟ اينجا بوى مرگ ميده.
يونگى سرش رو تكون داد و آروم به سمت در بردش. وقتى باد به صورت جيمين خورد، احساس كرد بهتر شده و ميتونه به راحتى نفس بكشه.
-چه دليلى داره به كسى كه ميخواى بكشيش بيسكوييت بدى و بعد از مرگش گل فرو كنى توى حلقش؟؟ با عقل جور در نمياد.
جيمين گفت و سوار ماشين دوست پسرش شد.
-تو راجع به هئيل چى پيدا كردى؟ شايد كمكت كنه.
يونگى بهش گفت و سمت خونه رانندگى كرد.
-هئيل با يه باند قاچاق مواد كار ميكرد، اما نه به عنوان قاچاقچى، فقط مشترى پيدا ميكرد و نقش رابط رو داشت. وقتى گروهشون دو دسته ميشه، اين دسته ها با هم به مشكل برميخورن و گروه جديدى كه هئيل عضوش بوده، تمام پول رو بالا ميكشن. قاتل احتمالاً از بين اون گروهه، چون جانگكوك بهم گفته بود كه چند بار اومدن دم خونه اش.
-خب؟
-ما تمام اون باند لعنتى رو دستگير كرديم و هيچ كدومشون حتى روحشون از ماجرا خبر نداشته، بى گناهيشون توى اين زمينه ثابت شد؛ هرچند كه به خاطر جرايم ديگه افتادن زندان. دو تاشون پيدا نشدن و حدس ميزنم يكى از اون دو تاست.
-شايدم همدست باشن؟
-آره، شايد.
-ديگه ولش كن عزيزم، باشه؟ تا برسيم خونه يكم استراحت كن و وقتى برسيم، حموم رو برات آماده ميكنم تا يكم ريلكس كنى.
پسر بزرگتر آروم زانوش رو نوازش كرد و جيمين دستش رو گرفت.
-ممنون يونگى.
آروم گفت و چشم هاش رو بست. بار اون پرونده روى شونه هاش سنگينى ميكرد و نميدونست چطور از پسش بربياد.

Wings Of Salvation [Vkook]~CompletedWhere stories live. Discover now