• 4 •

1.9K 411 63
                                    

در دشت ميدويد و ميخنديد. از بازى كردن با شيطان لذت ميبرد. به سرعت پشت بوته اى پنهان شد و منتظر ماند. سكوت دشت باعث شد نفسش را حبس كند تا مبادا شاهزاده ى سياه او را بيابد.
-پنهان شدن بى فايده است.
صدايى از پشت سر گفت و باعث وحشت او شد. پسر به او خنديد و دستش را گرفت تا بتواند بلند شد.
-چطور پيدام كردى؟؟ حتى نفس هم نميكشيدم.
با اعتراض گفت و پسر به اون نيشخند زد.
-قابليت هاى يك شيطان را دست كم گرفته اى.
دستش رو سمت او دراز كرد.
-قدم بزنيم؟
جانگكوك سرش را تكان داد و با احتياط دست بزرگش را گرفت. در دشت قدم زدند و مكالمات كوتاهى رد و بدل كردند.
-راجع به سختى شيطان بودن پرسيدى؛ حال ميخواهم از تو بپرسم. آيا خداى گناه بودن سخت است؟
جانگكوك در فكر فرو رفت و سپس پاسخ داد.
-سخت ترين كار ممكن است. نميدانى دقيقاً در كدام طرف هستى؛ جهنم يا بهشت. نميدانى چه كسانى واقعاً يار تو اند و دشمنان چه كسانى اند. نميتوانى متعلق به يك گروه باشى و توسطشان پذيرفته شوى. در ميان تاريكى و روشنايى گير كرده اى و از هر دو سمت بر تو فشار وارد مى شود. گاهى در اين بين گم ميشوم؛ با خود ميگويم، من واقعاً كيستم؟ خوبم يا بد؟ شيطانم يا خدا؟ نميدانم بايد چه كنم؛ هيچ ذهنيتى ندارم از مخلوط گناه و معصونيت.
-اما اين چيزيست كه تو را خاص ميكند. تو نه متعلق به تاريكى اى و نه متعلق به نور. رنگت سياه يا سفيد مطلق نيست، نقره اى بى طرف و زيبايى هستى كه هم فريبنده است و هم معصوم. اين تناقض زيبا نيست؟
جانگكوك به او خيره شد و لبخند بر لبانش نشست. اگر در ديد او خاص بود، ديگر نگرانى اى نداشت.
-ميخواستم چيزى به تو بگويم.
جانگكوك با دقت بيشترى نگاهش كرد و برق انتظار در چشمانش ميدرخشيد.
-مدت زيادى از ملاقاتمان نميگذرد، اما مدت زمان اهميت ندارد. چيزى كه اهميت دارد، علاقه ايست كه در اين مدت كم به تو پيدا كرده ام.
جانگكوك همانطور ايستاد. قلبش ديوانه وار به قفسه و سينه اش ضربه ميزد و تنفسش تند و نامنظم شده بود. سعى كرد خود را آرام كند تا بتواند به درستى فكر كند. چه كسى را گول ميزد؟ به فكر كردن نيازى نداشت وقتى هر روز صبح هدفش از بيدار شدن ديدن مرد سياه پوش بود.
-من...من هم به تو علاقه دارم؛ خيلى زياد علاقه دارم.
به شيرينى اعتراف كرد و لبخند درخشان مرد را تحسين كرد. چه اعتراف شيرين و گناه آلودى بود. دو قانون را زير پا ميگذاشت و كوچكترين اهميتى نميداد؛ نه تا وقتى ميتوانست مرد تاريكى را براى خود داشته باشد.
-پس به زودى تو را خواهم ديد، خداى كوچك شيرينم.
به او گفت و گونه اش را نوازش كرد. جانگكوك از لقب جديد و لمسش مست شد و لبخند بزرگى زد.
-به زودى، قول ميدهم.
با شوق گفت و ميدانست كه بايد برود.
-مراقب خودت باش و فراموش نكن كه چقدر تو را دوست دارم.
پسرك با گونه هاى سرخ به آسمان بازگشت و از بالكن اتاقش، خود را به داخل رساند. چطور ميتوانست با آن اعتراف شيرين چشم بر هم بگذارد؟ هنوز هم باورش نميشد آن كلمات را از دهان زيباى شيطان شنيده باشد.
•*•*•*•*•*•*
مدتى بود كه از ابراز علاقه ى تهيونگ به او ميگذشت. هفته ها را تماماً به ملاقات هاى پنهانى با معشوقه اش گذرانده بود. دروغ گفته بود و فرار كرده بود. آن قدر سريع عاشقِ سياهى شده بود كه يادش نمى آمد دقيقاً اين همه وقت چطور گذشته است. هنوز آن كلمات پر از عشق و محبت كه به طرز شاعرانه اى در كنار هم چيده شده بودند و از دهان زيباى مرد مورد علاقه اش بيرون آمده بودند را فراموش نكرده بود.
-فرشته ام را معطل كردم، اينطور نيست؟؟
با صدايش به خود آمد و برگشت. با لبخندى كنارش روى درخت قطع شده نشست و انگشتان بلندش رو روى گونه ى خنك پسر كشيد.
-نگفته بودى كه فردا تولدت است.
گفت و موهاى ابريشمى اش را از صورتش كنار زد.
-وقتش پيش نيامد. پدرم دعوتت كرد؟
-بله. فردا شبِ سختيست؛ چطور كنارت باشم و لمست نكنم؟؟ حتى بايد نگاهم را هم كنترل كنم. فردا شب ميوه ى ممنوعه ام خواهى بود.
جانگكوك لبخند زيبايى زد.
-اما قول ميدهم همان شب تو را در تاكستان بيينم.
-پيشنهاد وسوسه انگيزيست.
تهيونگ نزديكتر شد.
-كادوى واقعى ام را وقتى تنها بوديم به تو ميدهم، قبول است؟؟
پسرك كه هيجان زده شده بود، سرش را تكان داد. چقدر كه اين مرد را دوست داشت. شيطانى كه روىِ فرشته اى اش را فقط به او نشان داده بود. با دستش موهاى به رنگ شبش را كنار زد.
-فردا شب بال هايت را باز كن، مثل همان اولين بار كه ديدمت.
-هرطور تو بخواهى. آنجا مراقبت هستم، با دختران خدايان زمان زيادى نگذران.
جانگكوك به حسودى كودكانه اش خنديد.
-كسى را جز تو نخواهم ديد، كارى ازم برنمى آيد.
تهيونگ لبخند زد و پيشانى اش را به آرامى بوسيد.
-ديگر بايد بروم. فردا تو را ملاقات خواهم كرد، باشه؟
-باشه.
ثانيه هايى كوتاه را در آغوش گرم و تاريك او سپرى كرد. وقتى به قصر بازگشت، يك راست به اتاقش رفت؛ چون بايد خوب استراحت ميكرد. فردا بايد خيلى بيشتر از هميشه زيبا و گيرا به نظر مى آمد، چون تهيونگ عزيزش هم حضور داشت و نميخواست او را نا اميد كند. خوب ميدانست چطور فريبنده و جذاب به نظر برسد. مدتى بود كه تمرين ميكرد و فردا شب وقت نمايش بود.

Wings Of Salvation [Vkook]~CompletedTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang