• 23 •

1.3K 302 119
                                    

يونگى توى اتاق كارش مشغول تموم كردن مقاله ى اخيرش بود كه ساعت گوشيش به صدا در اومد. بايد پانسمان جيمين رو عوض ميكرد. از روى صندليش بلند شد و از توى دستشويى جعبه ى كمك هاى اوليه رو برداشت. وسايل مورد نيازش رو بيرون گذاشت و جعبه رو سر جاش برگردوند. به سمت اتاقشون رفت و قبل از باز كردن در، نفس عميقى كشيد. جيمين سرش رو از توى كتاب بيرون آورد و با بى تفاوتى نگاهش كرد. دوباره نگاهش رو به كتاب داد و باعث شكل گرفتن اخمى بين ابرو هاى پسر بزرگتر شد.
-بايد پانسمانت رو عوض كنم.
جيمين بدون حرف كتابش رو روى ميز گذاشت و پتو رو كنار زد. ميخواست لباسش رو دربياره كه يونگى سريع سمتش رفت تا كمكش كنه. جيمين دستش رو كنار زد و با وجود دردى كه داشت، لباسش رو درآورد. يونگى با آرامش باند رو باز كرد و مراقب بود كه دردش نياد. با پنبه بخيه اش رو ضدعفونى كرد و باند رو دوباره روش بست. مطمئين شد كه زياد سفت نباشه. آروم شقيقه اش رو بوسيد و دستش رو گرفت.
-ببخشيد بيبى، باشه؟ حرفت برام ناراحت كننده بود.
-هميشه همين كار رو ميكنى، فكر ميكنى هرچى تو ميگى درسته.
-من اينطورى فكر نميكنم جيمين.
-چرا ميكنى. هردفعه با بى منطقى داد ميزنى و فكر ميكنى اين قدرت لعنتيت رو نشون ميده.
-معذرت ميخوام كه سرت داد زدم، فقط عصبانى شدم.
-خب عصبانيت لعنتيت رو كنترل كن.
-باشه، معذرت ميخوام.
دوباره عذرخواهى كرد ولى جيمين خودش رو كنار كشيد.
-چى اذيتت ميكنه بيبى؟ فقط چون دعوامون شد اينطورى بهم بى توجهى ميكنى؟
با دلخورى نگاهش كرد و جيمين با انگشت هاش بازى ميكرد.
-به يه نتيجه اى رسيدم.
يونگى هومى گفت و منتظر ادامه ى حرفش موند. جيمين بهش نگاه كرد.
-بيا جدا شيم يونگى.
دهن يونگى خشك شد و چند بار پلك زد. آب دهنش رو قورت داد.
-ى...يعنى چى جدا شيم جيمين؟ من...تو ديگه دوسم ندارى؟؟
با اضطراب پرسيد و جيمين خودش رو عقب تر كشيد.
-دارم، ولى اينطورى نميتونم ادامه بدم. فقط يه مدت كوتاه از هم دور باشيم، خب؟ براى اينكه بتونيم فكر كنيم و مطمئين شيم اين رابطه چيزيه كه ميخوايم.
يونگى سريع دست هاش رو گرفت.
-به خاطر اينه كه سرت داد زدم؟؟ ببخشيد عزيزم، خيلى متاسفم. اگر براى اينه واقعاً متاسفم. از اين به بعد ديگه هيچ وقت سرت داد نميزنم جيمينى، باشه؟؟
با لحن پر از اظطرابش گفت و با اميد بهش نگاه كرد.
-نه هيونگ، فقط واسه اون نيست. نميخوام كارم رو ول كنم.
-باشه باشه، هركارى كه ميخواى انجام بده. من...
-يونگى، بايد فكر كنيم ببينيم اين چيزيه كه واقعاً ميخوايم يا نه.
-تو تمام چيزى هستى كه ميخوام جيمين، خودت ميدونى كه چقدر عاشقتم. تو من رو نميخواى؟
جيمين نگاهش كرد. به زبون آوردنش خيلى سخت بود؛ چون خودش هم نميدونست.
-نميدونم هيونگ.
چشم هاى يونگى برقشون رو از دست دادن و فشارش به دست هاى جيمين كم شد.
-من...من كارى كردم؟ اگر اشتباه كردم بهم بگو، قول ميدم كه درستش كنم جيمين.
-همه چيز با هم جمع شده يونگى، واقعاً نياز دارم يكم ازت دور باشم. حداقل به نظرم و فضاى خصوصيم احترام بذار.
-جيمين خواهش ميكنم.
با بغض گفت و بهش نزديكتر شد.
-لطفاً اينكارو باهامون نكن. ما خوب بوديم، همه چيز خوب بود. بايد بهم بگى چى باعث شده اين تصميم رو بگيرى. مشكل از منه؟ من چيكار كردم؟؟
-كارى نكردى يونگى، من فقط ديگه نميتونم.
-چرا نميتونى؟؟ از من خسته شدى جيمين؟
-نه، من...من فقط به يكم فضا و تنهايى نياز دارم.
يونگى دست هاش رو بوسيد.
-عزيزم اينكارو نكن، درستش ميكنم. اگر مشكل از منه بگو، خودم رو برات درست ميكنم.
جيمين آهى كشيد.
-فردا راجع بهش حرف بزنيم. باشه؟
-باشه، هرچى تو بگى.
-ميشه شب توى اتاق ته بخوابى؟
يونگى حس ميكرد قلبش داره ميشكنه. نميدونست چه اتفاقى افتاده بود كه جيمين انقدر ازش زده شده بود. خودش رو بابت رفتارش لعنت كرد. نبايد سرش داد ميزد و ناراحتش ميكرد.
-جيمينى...
-لطفاً.
يونگى سرش رو تكون داد.
-باشه، اگر تو ميخواى.
لباسش رو برداشت و از اتاق بيرون رفت. صبح وقتى بيدار شد، دنبال بدن جيمين رفت و كمى طول كشيد تا يادش اومد توى اتاق تهيونگ خوابيده. بيدار شد و از اتاق بيرون رفت. آروم در اتاق رو باز كرد و ديد كه جيمين هنوز خوابه. وارد آشپزخونه شد و براى جيمين پنكيك درست كرد. همونطور كه هميشه دوست داشت، براش با شكلات و ميوه تزئينش كرد. قهوه ى اسپرسو رو كنارش توى سينى گذاشت و با احتياط بالا بردش. وارد اتاق شد و سينى رو روى ميز گذاشت. سريع لباس هاش رو عوض كرد و كيفش رو جمع كرد. پيشونى پسر كوچكتر رو با علاقه بوسيد و باعث شد آروم چشم هاش رو باز كنه.
-ميرم سركار، اگر چيزى نياز داشتى حتماً بهم زنگ بزن عزيزم باشه؟ برات صبحانه درست كردم.
به سينى روى ميز اشاره كرد و آروم شقيقه اش رو بوسيد.
-ممنون هيونگ.
-شب كه اومدم با هم حرف ميزنيم.
جيمين سرش رو تكون داد و اجازه داد يونگى چندين بار صورتش رو ببوسه. دست خودش نبود، نميتونست ازش سير بشه. خودش رو راضى كرد كه خونه رو ترك كنه و بره سر كار. بايد براش جبران ميكرد. شب قبل از خونه رفتن دسته گل بزرگى براش خريد و از رستوران مورد علاقه اش، شام گرفت. يه كادوى كوچك هم خريد كه خودش خيلى دوسش داشت. با خوشحالى سمت خونه رفت و نفس عميقى كشيد. توى در كليد انداخت و با سكوت عجيبى مواجه شد. از اينكه جيمين خواب بود خوشحال شد، استراحت براش لازم بود. با شوق از پله ها بالا رفت و در اتاقشون رو باز كرد. وقتى تخت خالى رو ديد گيج شد. كاغذى كه به آينه چسبونده شده بود توجهش رو جلب كرد. به سمتش رفت تا بتونه بخونتش.

من رو ببخش يونگى، خدافظ.

يونگى چند بار كاغذ رو خوند تا مطمئين شه درست ديده. جيمين رفته بود؟؟ چطور ممكن بود رفته باشه؟ يونگى خوب به ياد داشت براى به دست آوردنش چقدر تلاش كرده بود. دسته گل از دستش روى زمين افتاد. با قلب شكسته و نگرانى زيادش، به پسر كوچكتر زنگ زد و وقتى ديد گوشيش خاموشه، به منشيش زنگ زد و دستور داد قبل از خونه رفتنش تمام بيمارستان ها با مريضى به اسم پارك جيمين رو پيدا كنه و آدرسشون رو بفرسته. اون شب به چندين بيمارستان و درمانگاه و ايستگاه هاى پليس اطراف سر زد ولى نتونست جيمين رو پيدا كنه. قلبش داشت از كار ميوفتاد و نميدونست بايد چيكار كنه. جيمين نميتونست به اين راحتى ها تنهاش گذاشته باشه...مگر اينكه ديگه دوسش نداشت. شايد رابطشون واقعاً چيزى نبود كه جيمين ميخواست. با بدختى كف خونه نشست و با يه بطرى شراب، همونجا خوابش برد.

Wings Of Salvation [Vkook]~CompletedTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon