• 12 •

1.3K 338 56
                                    

اون شب پرواز داشتن و تهيونگ به رئيسش گفته بود كه زودتر ميره. بم بم اون روز براى خريدن رز سياهش نيومده بود و تهيونگ وقتى ميخواست مغازه رو ببنده، سر و كله اش پيدا شد.
-ميخواستم مغازه رو ببندم، به موقع اومدى.
بهش لبخند زد و در رو باز نگه داشت. گل رز ساده رو بهش داد و متوجه اضطراب و نگرانيش شد.
-همه چيز مرتبه پسر؟
ازش پرسيد و شونه اش رو دوستانه فشار داد.
-راستش نه. بهترين دوستم حال افتضاحى داره و تمام شب رو پيشش بودم.
-اوه متاسفم. اميدوارم به زودى حالش خوب بشه.
-ممنون ته.
لبخند زد و پول رو روى ميز گذاشت.
-بابت گل ممنونم.
تشكر كرد و از در بيرون رفت. تهيونگ پول رو به پول هايى كه دسته بندى كرده بود اضافه كرد. وقتى مطمئين شد كه همه جا مرتب و تميزه، از مغازه خارج شد. مشغول قفل كردن در بود كه صداى آژير پليس رو شنيد. مردى از ماشين پياده شد.
-كيم تهيونگ؟
تهيونگ با ترديد سرش رو تكون داد.
-لطفاً با ما بيايد، ميخوايم چند تا سوال ازتون بپرسيم.
-من بايد به زودى برم فرودگاه.
-زياد طول نميكشه.
-اتفاقى افتاده؟
همونطور كه سوار ماشين ميشد پرسيد.
-شما با پاسخ دادن به سوالاتمون ميتونيد توى يك پرونده ى جنايى بهمون كمك كنيد.
-خوشحال ميشم كمك كنم.
آروم گفت و سرش رو به شيشه چسبوند. به خاطر ترافيك مدتى طول كشيد تا به ساختمان پليس رسيدن. تهيونگ همراهشون وارد شد و به بخش جنايى رفت. اونجا جيمين و چند نفر ديگه ايستاده بودن.
-سلام ته! ببخشيد، خودم ميخواستم بيام دنبالت ولى كارى برام پيش اومد.
تهيونگ لبخند گرمى بهش زد. اينكه جيمين اونجا بود بهش دلگرمى ميداد و باعث ميشد فكر منفى نكنه. جيمين به سمت اتاقى راهنماييش كرد و چند تا عكس، كه خيلى مشخص و معلوم نبودن، جلوش گذاشت.
-ته، تو اين مرد رو ديدى؟ اون اومد به مغازه ات؟؟
جيمين ازش پرسيد و تهيونگ به عكس ها نگاه كرد. همون مرد بود؛ با همون بارونى كرم رنگ و كلاه مشكىِ بزرگش.
-آره، تقريباً هفته ى پيش بود. ازم گل براى مراسم ختم خواست و من براش دسته گل ليلى درست كردم. پول خيلى خيلى زيادى بابتش داد و خيلى مرموز بود.
-شت.
جيمين تقريباً زمزمه كرد و موهاى قهوه اى رنگش رو عقب زد.
-چيزى بهت گفت؟؟
-چيز خاصى نگفت. بهش گفتم اميدوارم روح كسى كه از دست داده در آرامش باشه و اون گفت كه روحش قراره عذاب بكشه...يا يه همچين چيزى.
-آدرس يا شماره اى بهت نداد؟؟
-نه، گل ها رو گرفت و رفت.
جيمين عميقاً توى فكر فرو رفته بود و بعد از لحظاتى چيز هايى رو يادداشت كرد.
-ممنونم ته، جدى ميگم.
-چى شده جيمين؟
-راستش يه نفر گم شده و اين مرد مظنون درجه يكمونه. يا كار خودشه، يا كسى رو استخدام كرده. نميدونيم گمشده امون زنده است يا مرده.
آهى كشيد و به خودش گفت كه تا همينجا براش كافيه، نميتونست تمام حقيقت رو بدونه.
-امشب ميرى نه؟
جيمين پرسيد و لبخندى زد.
-آره، بايد برم دوش بگيرم و بعد بريم فرودگاه.
-اميدوارم بهت خوش بگذره.
-ممنون جيم. از پس پرونده برمياى، نگران نباش.
روى شونه اش زد و قبل از خروجش از اتاق، چشمش به پرونده خورد.
-گفتى كسى كه گمشده كيه؟؟
چون نميتونست اسم رو درست ببينه پرسيد. جيمين سريع پرونده رو پشوند.
-نميدونم.
تهيونگ چشم هاش رو ريز كرد.
-چى رو دارى پنهان ميكنى؟؟
-من؟ هيچى رو. بهتره برى خونه كه به پرواز برسى.
با لبخند گفت و سعى كرد كاغذ هاش رو برداره؛ ولى تهيونگ دستش رو روشون گذاشت و به زور پرونده رو از بينشون بيرون كشيد.
-تهيونگ بذارش سر جاش.
برگه هاش رو روى ميز آهنگى انداخت و سعى كرد و پرونده رو از دستش بقاپه. تهيونگ به سرعت بازش كرد تا بهش نگاهى بندازه. با ديدن اسم هاى توى برگه تامل نكرد، انداختش روى زمين و از در بيرون دويد.
-تهيونگ وايسا!
جيمين داد زد و وسايلش رو برداشت.
-تهيونگ!
پشت سرش دويد و داد زد. تهيونگ از اونجا بيرون دويد و به سمت ايستگاه اتوبوس رفت. جيمين دنبالش ميدويد و وقتى ديد بهش نميرسه، داخل برگشت.
-ماشين رو برام بيار، بايد برم دنبالش.
به پسرى كه اونجا ايستاده بود گفت.
-به نيروى كمكى نياز داريد قربان؟
-محض رضاى خدا كانگ، ميخوام برم دنبال دوستم. قرار نيست برم جنگ.
بهش گفت و سوييچ رو ازش گرفت. تهيونگ توى اتوبوس نشست و يه ايستگاهرقبل از اون محله ى درب و داغون پياده شد. ادامه ى راه رو با آخرين سرعت دويد و حس ميكرد سينه اش آتش گرفته. پاهاش سست شده بودن، ولى بالاخره وارد اون كوچه شد و ديوانه وار در خونه رو زد. كمى طول كشيد تا اون پسر گريون و داغون شده در رو براش باز كرد.
-جانگكوكى...
زمزمه كرد و پسر كوچكتر خودش رو توى بغلش انداخت. بغضش تركيد و توى بغلش لرزيد. آروم هق هق ميكرد و تهيونگ داخل بردش. با علاقه موهاى نرم و ابريشميش رو نوازش كرد و بوسيد. بهترين حس، داشتن عزيزترينش توى بغلش بود.
-خواهش ميكنم...ل...لطفاً پيداش كن.
با عجز خواهش كرد و تهيونگ حس كرد قلبش فشرده شده.
-پيداش ميكنم، قول ميدم.
با اينكه دردناك بود كه خودش جانگكوك رو به آغوش كسى ديگه بسپره، ولى اون يكى ديگه رو ميخواست و تهيونگ براش هركارى ميكرد؛ حتى اگر منجر به شكستن خودش ميشد.
-قول ميدم برات پيداش ميكنم.
بهش گفت و محكمتر بغلش كرد. ميخواست از اون ثانيه ها استفاده كنه و عطر تنش رو روى بند بند شش هاش ثبت كنه. روى مبل نشستن و تهيونگ نوازشش كرد. انقدر آروم و لطيف لمسش ميكرد كه انگار پريه كه هر لحظه ممكنه پرواز كنه و بره. وقتى صداى در اومد، جانگكوك به وضوح وحشت زده شد و محكم بازوى پسر بزرگتر رو گرفت.
-چيزى نيست، آروم باش. احتمالاً جيمينه باشه؟
با احتياط در رو باز كرد و پسر مو قهوه اى داخل هلش داد.
-پسره ى خنگ.
با عصبانيت گفت و وارد خونه شد. تهيونگ چندين بار پيشنهاد داد كه جانگكوك رو با خودش به خونه ى جين و نامجون ببره ولى جيمين قبول نكرد؛ بايد خونه ميموند تا اگر از مظنون چيزى دريافت كرد، پليس ها رو در جريان بگذاره. جيمين براى خونه نگهبان درخواست كرد و تقريباً به زور تهيونگ رو از جانگكوك جدا كرد. كيم تهيونگ توى اون لحظه ماموريت جديدى داشت كه تمركزش رو معطوف خودش ميكرد: پيدا كردن سان هئيل.

Wings Of Salvation [Vkook]~CompletedWhere stories live. Discover now