جانگكوك ناخنش رو ميجويد و اميدوار بود هوسوك حالش خوب باشه. به نقطه ى نامعلومى خيره شده بود و پاش رو تكون ميداد. دست بزرگى روى دستش قرار گرفت و از دهنش دورش كرد. چيزى نگفت، فقط نگاهش كرد. شستش آروم پوست نرمش رو نوازش ميكرد و نگاهش خيلى حرف ها داشت. منتظر بود، از نگاهش ميشد انتظارش براى عشق رو خوند.
-حالت خوبه؟
بالاخره پرسيد و جانگكوك سرش رو تكون داد. تظاهر به خوب بودن راحت تر از اين بود كه بهش بگه نگران هوسوكه.
-نگرانى؟
-نه، خوبم.
مطمئينش كرد و لبخند زوركى اى زد. تهيونگ خودش رو نزديكتر كشيد و بينيش رو بين موهاش برد.
-حسش ميكنم كوك، نگرانى. سخت نيست بفهمم نگران كى هستى.
جانگكوك چشم هاش رو روى هم فشار داد و آهى كشيد.
-هيونگ، خيلى سختش ميكنى.
-چى رو؟
پرسيد و موهاش رو بوسيد. انقدر حركاتش آرامش بخش بودن كه جانگكوك دائماً فراموش ميكرد چى ميخواد بگه.
"اينكه هردفعه مجبور شم حسى كه بهم ميدى رو فراموش كنم"
با خودش گفت و آب دهنش رو قورت داد.
-فراموشش كن، فكرم بهم ريخته است.
تهيونگ گونه اش رو با پشت دست نوازش كرد و جانگكوك ناخودآگاه چشم هاش رو بست. نفس عميقى كشيد و جلو تر رفت.
-دو بار بهم گفتى ميتونم احساسات منفيم رو سر تو خالى كنم. الان...الان هم ميتونم؟
جانگكوك گفت و دويدن رنگ به گونه هاش رو حس كرد. درواقع يه پيشنهاد بيشرمانه رو در قالب يه نياز عاطفى بيان كرده بود. چقدر خودخواه و سوءاستفاده گر شده بود. زندگى توى پايين شهر با يه دوست پسر خلاف كار همين مضرات-شايد هم مزايا- رو به همراه داشت. تهيونگ چونه اش رو بين انگشت هاش بلندش گرفت و به لب هاش خيره شد. لب هايى كه گناه ازشون بيرون ميريخت اما همچنان مثل عسل شيرين و خالص بودن.
-فقط كافيه بگى.
با پوزخند گفت و لب هاش رو كنار گوشش برد.
-بگو، كافيه بگى بهم نياز دارى و من اينجام تا برطرفش كنم.
جانگكوك آب دهنش رو قورت داد و لب هاش رو از هم فاصله داد.
-من...
لب هاش رو تر كرد.
-بهت نياز دارم ته.
بالاخره گفت و تهيونگ سرش رو عقب كشيد. با چشم هايى كه تيره تر شده بودن بهش خيره شد. شستش رو به نرمى روى لب پايينش كشيد.
-يبار ديگه بگو.
تقريباً دستور داد و به لب هاش چشم دوخت تا حركتشون براى خروج هر كلمه از بينشون رو با دقت ببينه.
-بهت نياز دارم هيونگ، اذيتم نكن.
شست پسر بزرگتر روى چونه اش سر خورد و نگهش داشت. جلو تر كشيدش و آروم نوك زبونش رو روى لب هاش كشيد؛ باعث شد پلك هاش با لرزش خفيفى روى هم بيوفتن. تهيونگ لحظه اى نگاهش كرد و لب هاشون رو بهم رسوند. جانگكوك پسر رو به پشتىِ مبل تكيه داد و زانو هاش رو دو طرف رون هاش گذاشت. دستش رو روى شونه هاش گذاشت و جواب بوسه هاش رو داد. تهيونگ با لطافت دست هاش رو روى رون هاى پسر حركت داد و سرش رو كمى كج كرد تا بتونه عميق تر ببوستش. كمى محكمتر پاهاش رو گرفت و جانگكوك سرش رو بالا داد تا بتونه لب هاش رو روى پوست گردنش حس كنه. دست هاش رو بين موهاى رنگ شبش برد و توى مشتش فشردشون. تهيونگ بوسه هاى پر سر و صدايى روى گردنش گذاشت و دندون هاش رو آروم روى پوستش كشيد. صداى تلفن باعث شد جانگكوك چشم هاش رو باز كنه. زيرچشمى به صفحه اش نگاه كرد و با ديدن اسم هوسوك، لبش رو گاز گرفت.
-ص...صبر كن.
با صداى لرزون گفت و سعى كرد خودش رو عقب بكشه. دستش رو روى شونه هاش گذاشت و به مبل چسبوندش تا بينشون فاصله بيوفته.
-ميتونى جواب بدى، ولى قبلش فكر كن.
گلوش رو محكم بوسيد و دست هاش رو روى بدنش كشيد تا پشت كمرش بذارتشون.
-اگر جوابش رو بدى ادامه نميدم، تو هم نميخواى كه ادامه بدم. اين چيزيه كه ميخواى؟
-تهيونگ...
-جواب ميخوام. چيزى كه ميخواى اينه؟
-هيونگ لطفاً.
-جوابم رو بده جانگكوك، چى ميخواى؟
جانگكوك گوشيش رو از روى مبل پايين انداخت و سر تهيونگ رو به گردنش فشار داد. توى اون لحظه اهميتى نميداد كه اطرافش چه اتفاقى افتاده يا داره ميوفته، فقط ميتونست روى تهيونگ تمركز كنه. ذهنش با تمام چيزى كه از اون ميگرفت پر شده بود و بس نبود، هر ثانيه بيشتر و بيشتر ميشد. تهيونگ روى پوستش نيشخند زد و زبونش رو تا خط فكش كشيد.
-لذتى كه بهت ميدم مغزت رو از كار انداخته و هنوزم درست تصميم ميگيرى.
جانگكوك موهاش رو كشيد و صورتش رو درست روبروى مال خودش نگه داشت.
-اگر كمتر حرف بزنى ميتونى بدنم هم از كار بندازى.
بهش گفت و سرش رو دوباره جلو كشيد. تهيونگ زير گوشش رو محكم بين دندوناش گرفت و بعد مكيد.
-چيكار ميكنى؟؟
-يه كبودى كوچكه، زود از بين ميره. فقط ميخوام يه مدت كوتاه ببينمش و بهم يادآورى شه كه مال منى.
بهش گفت و گذاشت لب هاش هر بخشى از پوستش كه در دسترس بود رو بچشن. جانگكوك چشم هاش رو باز كرد و با لذت به تهيونگ كه سينه اش رو ميبوسيد نگاه كرد. وقتى نگاهش به طرف بالا كشيده شد، حس كرد چيزى توى تاريكى پشت پنجره حركت كرد.
-ش...شت، ته...يه...يكى پشت پنجره بود.
تهيونگ به پشتش نگاه كرد و منتظر هر نشونه اى از وجود يه آدم موند.
-كسى نيست عزيزم، خودت رو نگران نكن.
-ولى يه چيزى حركت كرد.
-ميخواى بريم بالا؟
جانگكوك سرش رو تكون داد و وقتى تهيونگ بلندش كرد، پاهاش رو دور كمرش حلقه كرد. بهش چسبيد و عطرش رو توى بينيش كشيد. ميخواست بوش توى ذهنش تثبيت بشه كه هميشه به يادش داشته باشه.
-تهيونگ.
صداش زد و پسر جلوى در اناق ايستاد. جانگكوك آروم صورتش رو نگه داشت و با دقت به چشم هاش نگاه كرد.
-اين يه سوءاستفاده است. من...من دارم...
-اين دوطرفه است، سوءاستفاده نيست.
-چون دوسم دارى انجامش ميدى؟
پرسيد و پيشونيشون رو بهم چسبوند.
-چون ديوونه وار عاشقتم و ميخوام آروم باشى، حتى اگر براى اين كار ازم سوءاستفاده كنى.
پسر كوچكتر شقيقه اش رو بوسيد و تهيونگ در اتاق خودش رو باز كرد.
-واقعاً لايق اين همه عشق نيستم.
روى موهاش لب زد و تهيونگ آروم روى تخت گذاشتش.
-چيزى گفتى؟
-گفتم زود باش.
دروغ گفت و پايين كشيدش تا بوسه ى ديگه اى رو شروع كنن. نميخواست فكر كنه، اگر فكر ميكرد قطعاً ديوونه ميشد. ميخواست با آرامش از موقعيتشون استفاده كنه.
-نظرم عوض شد، زود انجامش نده.
بين بوسه اشون گفت و تهيونگ بهش نگاه كرد.
-آروم پيش بريم، باشه؟
بهش گفت و ميخواست عشقى كه تهيونگ ازش حرف ميزد رو حس كنه.
-هرچى تو بخواى.
بهش لبخند زد و پيشونيش رو بوسيد. انقدر با لطافت و علاقه لمسش ميكرد كه احساس ارزشمند بودن بهش دست داده بود. توى هر ثانيه از كنار هم بودنشون غرق شد و اجازه داد براى چندمين بار توسط پسر بزرگتر مهر مالكيت بخوره.
YOU ARE READING
Wings Of Salvation [Vkook]~Completed
Fanfictionعشق ممنوعه و تاوان گزافش هميشه وجود داشته. تاوان گزاف اين ممنوعيت شيرين براى يك خدا و يك شيطان چيست؟ ظاهر حقيقت وجود موجودات نيست؛ گاهى برخى بد ها، خوبى هاى عظيم و پنهانى در خود دارند كه ما از آن بى خبريم... #2 in Fantasy