هوسوك با لبخند دستش رو گرفت و روش رو نوازش كرد.
-حالت خوبه، نه؟ با ته خوش ميگذره؟
جانگكوك لبخند مضطربى زد.
-آره، آره خوبم هيونگ. تو خوبى؟ دستت بهتره؟
-حالم خوبه كوكى، نگران نباش. امروز مرخص ميشم. دوست دارى بيام پيشت؟
-نه!
با هول گفت و هوسوك متعجب شد.
-منظورم اينه كه بايد استراحت كنى. بعداً بيا باشه؟ وقتى همه چيز آرومتر شد.
هوسوك لبخند زد و دستش رو بوسيد.
-باشه.
جانگكوك نفس راحتى كشيد و دست پسر مو قرمز رو محكمتر گرفت.
-تهيونگ چطوره؟ جديداً به نظر ناراحت مياد.
-حالش خوبه، يكم دلتنگ دوست هاش بود. امروز رفته ديدنشون.
هوسوك سرش رو تكون داد و به سرمش نگاه كرد.
-تو برو. هموز يكى ديگه مونده كه بزنم و بايد چكاپ هم بشم. زنگ بزن كه ته بياد دنبالت.
-خودم ميرم هيونگ.
-ما هنوز نتونستيم كسى كه دنبالته رو بگيريم، به تهيونگ بگو باشه؟
جانگكوك سرش رو تكون داد. هوسوك آروم پايين كشيدش و وقتى بوسيدش، جانگكوك چيزى توى شكمش حس كرد. شب قبل توى ذهنش مرور ميشد و باعث شد خودش رو عقب بكشه.
-مطمئينى حالت خوبه عزيزم؟
-خوبم، فقط...فقط يكم سردرد دارم؛ فكر كنم واسه بدخوابيه.
با اضطراب گفت و هوسوك بار ديگه دستش رو بوسيد.
-برو خونه استراحت كن.
جانگكوك سرش رو تكون داد و سريع از اتاق خارج شد. دلش نميخواست به تهيونگ زنگ بزنه، ولى نميتونست پياده تا خارج از شهر بره. به تهيونگ پيام داد و اون خيلى زود خودش رو رسوند. جانگكوك وقتى سوار ماشين شد، تهيونگ مثل هميشه رفتار ميكرد. جانگكوك خوشحال بود كه نياز نيست دوباره و دوباره راجع به چيزى كه بينشون اتفاق افتاده بود حرف بزنن.
-دوست هات خوبن؟؟
سر صحبت رو باز كرد.
-آره. نامجون هيونگ اونجا از جين هيونگ خواسته باهاش ازدواج كنه، اونم قبول كرده.
-اوه، اين خيلى خوبه.
گفت و ديگه نميدونست بايد چى بگه.
-هوسوك هيونگ چطور بود؟
جانگكوك دهنش رو باز كرد و لب هاش رو ليس زد.
-خوبه، امروز مرخص ميشه.
-وسايلى كه ميخواستى رو برداشتى؟؟
-آره، ممنون.
آروم گفت و بعد ماشين توى سكوت فرو رفت. جانگكوك دوست داشت باهاش حرف بزنه، صداش خيلى آرامش بخش بود و جانگكوك شديداً به آرامش احتياج داشت. آرامشى كه خودش ميدونست با هوسوك نميتونه به دستش بياره. به خاطر ترافيك بيشتر از ١ ساعت طول كشيد تا به ويلا رسيدن.
-ممنون.
از پسر بزرگتر تشكر كرد و وارد خونه شد.
-جيمين از يونگى هيونگ جدا شده.
تهيونگ خبر داد و جانگكوك با دهن باز بهش خيره شد. حتى اون هم ميدونست كه يونگى چقدر عاشقه و حدس زدن وضعيتش اصلاً كار سختى نبود.
-اونا جدا شدن؟؟ امكان نداره. خودت از عشقشون بهم گفتى.
تهيونگ شونه اش رو بالا انداخت.
-به نظرم مشكوكه. ميدونم كه جيمين هيچ وقت اينكارو نميكنه؛ حداقل نه بدون دليل.
-يعنى اتفاقى افتاده؟؟
-نميدونم. از اونجايى كه مسئول پرونده ى قتل هئيل جيمينه و اون داره دنبال مظنون ميگرده، ممكنه براى مسائل امنيتى اين كار رو كرده باشه.
-اگر براى اين بود ميتونست به يونگى بگه، نيازى نبود باهاش بهم بزنه.
-بهم نزده، گذاشته رفته و بهش گفته كه ميخواد فكر كنه ببينه رابطشون چيزيه كه ميخواد يا نه.
-اين يجور بهم زدن نيست؟
-نميدونم، تو تبحر بيشترى توى اين مسائل دارى.
تهيونگ بهش تكه انداخت و كتش رو درآورد.
-شام چى ميخورى؟
جانگكوك پرسيد و پسر مو مشكى شونه بالا انداخت.
-زنگ بزن از بيرون برات بيارن، ميرم توى اتاق.
جانگكوك بازوش رو گرفت.
-تو ناراحتى؟
تهيونگ خنده ى تمسخر آميزى كرد.
-برات مهمه؟
-هست. نميخوام از دستت بدم، تو دوست خيلى خوبى هستى.
تهيونگ آهى كشيد و ميدونست كه بايد مدتى با كلمه ى مزخرف 'دوست' كنار بياد.
-فقط سرم درد ميكنه، به خاطر تو نيست.
جانگكوك سرش رو تكون داد و تهيونگ از پله ها بالا رفت. لباس راحتى پوشيد و خودش رو روى تخت انداخت. با فكر كردن به اون شب، ناخودآگاه لبخند زد و چشم هاش رو بست. هنوز به خواب نرفته بود كه گوشيش زنگ خورد. با ديدن اسم يونگى، سريع جواب داد.
-هيونگ.
(تهيونگا، بدموقع زنگ زدم، متاسفم. ميشه...ميشه لطفاً به جيمين زنگ بزنى و ببينى جواب ميده يا نه؟ لطفاً حالش رو بپرس و بهم خبر بده. اينكارو براى هيونگ ميكنى؟)
تهيونگ با ناراحتى به صداى خشدارش گوش داد.
-البته، بعدش بهت خبر ميدم.
(ممنون.)
گوشى رو قطع كرد و شماره ى جيمين رو گرفت. بعد از چند تا بوق برداشت.
-جيمينى؟
(تهيونگى، خوبى؟)
-من خوبم، خيلى چيزا هست كه بايد بهت بگم.
(اوه جدى؟ مثلاً؟؟)
-با جانگكوك خوابيدم.
(يا مسيح! دارى جدى ميگى؟!)
-كاملاً. تو هم بايد يه چيزايى برام تعويف كنى نه؟
جيمين كمى سكوت كرد.
(به نظر ميرسه كه خودت ميدونى.)
-رفتم به نامجون و جين سر زدم و اونجا هيونگ رو ديدم. جيمينا، يونگى خيلى داغونه.
(ميدونم.)
-دارى چيكار ميكنى جيمين؟؟ جفتمون ميدونيم كه چقدر عاشقشى. ميخواى كى رو عذاب بدى؟ خودت رو، يا يونگى رو؟
(نميتونم برات توضيحش بدم. لطفاً بيخيالش شو.)
-بايد توضيح بدى. به من نه، به اون. حق داره بدونه چه بلايى داره سرش مياد. جيمين، يونگى رسماً داره خودش رو ديوونه ميكنه. مدام داره توى خودش و رفتارش دنبال دليل رفتنت ميگرده. نميدونه چيكار كرده كه تو تركش كردى، حاضره خودش رو كاملاً عوض كنه تا تو برگردى.
جيمين پشت تلفن هق هق كرد و تهيونگ ميخواست محكم بغلش كنه و ببينه چى داره آزارش ميده.
(بهش...بهش بگو خيلى متاسفم.)
-جيمين، بايد بهش بگى چرا متاسفى.
(بگو كه اون...اون خيلى...فوق العاده است. بهش بگو چقدر بى نقص و محشره. اينارو بهش بگو، نذار احساس بدى به خودش داشته باشه. لطفاً مراقبش باش ته، نذار به خودش آسيب بزنه. نذار بلايى سرش بياد، اگر چيزيش بشه من ميميرم تهيونگ.)
-جيمين...
جيمين تلفن رو قطع كرد و تهيونگ واقعاً نميدونست چخبره ولى ديگه مطمئين بود كه يه اتفاقى داره ميوفته. به يونگى زنگ زد و اون خيلى سريع جواب داد.
(حالش خوبه؟؟)
-حالش خوبه هيونگ، اون دوست داره.
(چرا رفت؟ بهت نگفت؟؟ چون...چون سرش داد زدم؟ بهش بگو ديگه هيچ وقت اينكارو نميكنم، خواهش ميكنم بهش بگو كه خيلى متاسفم.)
تهيونگ خيلى احساس بدى براش پيدا كرد.
-هيونگ، يه اتفاقى افتاده، مطمئينم. مجبور شده اينكارو بكنه. بايد پيداش كنى باشه؟؟ تا نبينيش نميتونى بدونى چرا.
(پيداش ميكنم.)
بهش گفت و قطع كرد. تهيونگ آهى كشيد و فقط ميخواست همه چيز بين اون دو تا به حالت عادى برگرده. به سقف نگاه كرد و نيشخند زد.
-همه چيز رو نگاه ميكنى نه؟ به نظرم بعضى وقتا بايد چشمات رو ببندى كه چيزاى نامناشب رو نبينى. مثل وقتى پسرت رو به فاك دادم، مطمئيناً دلپذير نبود. البته شايدم از ديدنش لذت بردى.
همون موقع رعد و برق زد و بارون سنگينى شروع به باريدن كردن كه باعث خنده اش شد.
-بيچاره.
گفت و چراغ رو خاموش كرد. همين كه ميتونست اعصاب اون پيرمرد عوضى رو خورد كنه براش لذت بخش بود.
KAMU SEDANG MEMBACA
Wings Of Salvation [Vkook]~Completed
Fiksi Penggemarعشق ممنوعه و تاوان گزافش هميشه وجود داشته. تاوان گزاف اين ممنوعيت شيرين براى يك خدا و يك شيطان چيست؟ ظاهر حقيقت وجود موجودات نيست؛ گاهى برخى بد ها، خوبى هاى عظيم و پنهانى در خود دارند كه ما از آن بى خبريم... #2 in Fantasy