• 2 •

3.7K 548 38
                                    

-گفتم خير. دنياى زيرين اصلاً جاى مناسبى براى يك پسر جوان مثل تو نيست، مطمئينم در آنجا كنجكاوى ات بلايى سرت مى آورد.
-نه، قول ميدهم! لطفاً پدر، من واقعاً دوست دارم آنجا را ببينم. ميخواهم بدانم مِدوسا كجا زندگى ميكند، ارواح خبيث چگونه اند، آن همه موجودات وحشتناك و غول ها و غيره كه مادر ها بچه هاى حرف گوش نكن خود را با آن ها ترسانده اند چه شكلى اند. من واقعاً دوست دارم بيايم، اگر كار بدى انجام دادم تنها به خانه برم گردان.
زئوس آهى كشيد و چشمانش را فشرد. ميدانست حريف چشم هاى ملتمس و زيباى پسرش نخواهد شد. سرى تكان داد و خنده ى شيرين و پر از شادى جانگكوك بر سكوت قصر چيره شد.
هرمس، هِيديز را فراخواند و زمين شكافته شد. از پله هاى قرمز رنگ پايين رفتند. زئوس دست او را چسبيده بود. كت بلند و مشكى رنگ جانگكوك روى زمين پرگناه و عذابِ دنياى زيرين كشيده ميشد. سگ هاى محافظ كه ديوانه وار پارس ميكردند، با ديدن زئوس آرام گرفتند. چارون سر رسيد و در راهرويى تاريك كه انگار بوى مرگ ميداد، راهنماييشان كرد؛ تا اينكه خداى دنياى زيرين، براى خوش آمد گويى به برادرش ظاهر شد. دومين بارى بود كه جانگكوك را ميديد و از ديدنش خوشحال شد.
-آخرين بار بسيار كوچك و نحيف بودى، و حالا ببين؛ چه پسر قدرتمندى شده اى!
پسرك، به نشانه ى تشكر تعظيم كوتاهى كرد.
-خب، برادر عزيزم، اين ديدارِ ناگهانى براى چيست؟؟
زئوس كه نميخواست پسر عزيزش ماجراى جنگ داخلى تيتان ها را بداند، پيشنهادى داد.
-جانگكوك، چرا به باغ هاى بالا سرى نميزنى؟؟ شايد داميتير را ديدى و او كمى به تو ذرت داد. مطمئينم از ديدن گل هاى رنگارنگ او خسته نخواهى شد.
او كه به وجد آمده بود سرى تكان داد و با راهنمايى چارون به سمت پله ها، و سپس به روى زمين بازگشت. درخت تنومدِ زندگى سر به آسمان ها كشيده بود. در سبزه زار قدم زد و به سمت تاكستان هاى انگور راه افتاد. صداى جوى را به خوبى ميشنيد. ميان غوره ها قدم ميزد و گه گاه انگشتانش را روى آن ها ميكشيد.
-مدتى ديگر خواهند رسيد و به لطف ديونيسوس ميتوانيم شراب ارزشمندى بنوشيم.
جانگكوك با شنيدن صدايى از پشت سر به سرعت برگشت و با جذابيتى غوطه ور در رنگ سياه مواجه شد.
-اوه، شاهزاده ى تاريكى.
لبخندى بر لبان مرد سياه پوش نشست و تكيه اش را از درخت گرفت.
-با وجود اسم هاى بى نهايتى كه دارم، ميتوانى تهيونگ صدايم بزنى. بهتر از شاهزاده ى تاريكى و شيطان و پدر دروغ ها و بقيه شان است، نه؟
سرى تكان داد و از نزديك شدن به او هيجان زده شد. نگاهى مختصر اما واضح به پشت سر شيطان انداخت.
-اگر دنبال بال هايم ميگردى، پنهانشان كردم.
چشمكى زد.
-به نظر ميرسد كه تو هم بال هايت را پنهان كردى.
ادامه داد و به صورت پسر جوان خيره شد.
-در كنترل كردن حضورشان خيلى مهارت ندارم، از آن ها استفاده ى زيادى نميكنم.
با خجالت گفت و از اينكه چيزى براى به وجد آوردن او نداشت، شرمسار شد.
-ياد ميگيرى، هنوز خيلى جوانى.
با خود زمزمه كرد: جوان و زيبا.
پسر سياه پوش به سمتش رفت و كنارش ايستاد.
-نميدانستم اجازه داريد اينجا ها قدم بگذاريد.
خداى كوچك همان طور كه دوش به دوش او در تاكستان راه ميرفت، با كنجكاوى پرسيد.
-حقيقت اين است كه ندارم، حداقل در روز؛ اما من پسر شيطانم و سرپيچى از دستورات درون من ريشه دارد. شكستن قوانين جذاب تر از رعايت كردنشان است. اينطور نيست؟
-موافقم.
در سكوت ميان غوره هاى سبزرنگ حركت ميكردند. باد در موهاى ابريشمى و به رنگ بلوط جانگكوك ميپيچيد. با خود فكر كرد كه پسر، چقدر از تمام خدايان و الهه هايى كه در زندگى ١٧ ساله ى خود ديده جذاب تر و چشم نواز تر است. آرزو كرد كاش ميتوانست تمام ثانيه هاى خود را صرف صحبت با او كند.
-شيطان بودن ترسناك نيست؟
به آهستگى از او پرسيد و توجهش رو به خود جلب كرد.
-خب، نميشود گفت ترسناك؛ درواقع از چيزى كه همه فكر ميكنند سخت تر است. مسئوليت بزرگيست كه مقصر تمام گناهان و بدى هاى جهان باشى، آن هم تنها.
-اما تو كه حقيقتاً مسئول همه شان نيستى.
پسر شانه هايش را، كه زير كت ضخيم و مشكى اش پنهان شده بودند، بالا انداخت.
-درسته، اما همه فكر ميكنند هستم. انسان ها، خودشان زندگى شان را تيره ميسازند و بعد من را مقصر ميدانند. ميدونى چرا؟
جانگكوك سرش را به دو طرف تكان داد.
-چون ميدانند كه مقصر خودشانند و اگر من را مقصر ندانند، مجبور به پذيرفتن حقيقت ذات و عمل خويش ميشوند. هيچ كس نميخواهد اشتباهش را گردن گيرد، پس من را قربانى ميكنند.
-غم انگيز به نظر ميرسد.
با تاسف گفت و ميتوانست حس كند رنجش عميقى پشت تك تك كلمات پسر نهفته. اگر ميتوانست، كمى از بار او كم ميكرد؛ اما كارى از دستش ساخته نبود. وقتى به انتهاى تاكستان بزرگ رسيدند، شيطان به سمتش چرخيد.
-فكر كنم بهتر است كم كم اين همنشينىِ شيرين را تمام كنيم. دوست دارم بيشتر تو را ببينم و با تو وقت بگذرانم. بيشتر به اينجا بيا.
با لبخندى پيشنهادش را به او داد.
-اما...
-تو هم سرپيچى از قوانين را دوست دارى، ميدانم كه ميتوانى از پسش بربيايى.
پيشنهاد وسوسه انگيز قلقلكش داد. درست بود، سرپيچى كردن را دوست داشت و بخشى از آن نيز در وجودش بود. بخش تاريك وجودش بسيار قوى بود. كمى فكر كرد و با خود گفت كه چرا از ذات سياهش براى ملاقات با مرد جوان استفاده نكند؟ موافقت كرد و ميدانست كه كارى خطرناك را آغاز كرده؛ اما در برابر علاقه اش به شناختن مرد سياه پوش مگر چيزِ ديگرى هم مهم بود؟

Wings Of Salvation [Vkook]~CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora