• 30 •

1.3K 301 55
                                    

بدون اينكه نياز باشه، نودل رو هم ميزد و دلش نميخواست از آشپزخونه بيرون بره. دوست داشت توى غذاى جوهان زهر بريزه و هلاك شدنش رو تماشا كنه. با حلقه شدن دست هايى دور كمرش، از فكر بيرون رفت و اخم كرد. خودش رو جلو كشيد تا از دستش خلاص بشه ولى هوسوك محكمتر نگهش داشت.
-اين همه ازت معذرت خواهى كردم عزيزم، نميخواى من رو ببخشى؟
-نميخواى برى پيش جوهان جون؟ تنهاش نذار. هرچى نباشه به توجه لعنتيت نياز داره.
با عصبانيت گفت و هوسوك سرش رو بوسيد.
-اين يعنى تو توجه من رو نميخواى؟
-اوه اين مهمه؟؟
سمتش چرخيد و با اخم غليظى نگاهش كرد.
-تو تمام زمان فاكيت رو با اون ميگذرونى هوسوك، انگار من وجود ندارم. چرا برات مهمه كه من به توجهت نياز دارم يا نه؟؟ تو كه مدام پيش اون عوضى اى.
هوسوك با پشيمونى نگاهش كرد و آروم كمرش رو بغل كرد. پيشونيش رو بوسيد و جانگكوك همچنان دست به سينه اونجا ايستاد.
-هيونگ معذرت ميخواد بيبى، باشه؟ جبرانش ميكنم. فردا نه، ولى پسفردا با هم ميريم بيرون و تمام وقت و توجهم مال توئه عزيزم. قبوله؟؟
-بازم ميخواى من رو بپيچونى؟
-معلومه كه نه، اون روز اتفاقى شد. قول ميدم عزيزم، بهم اعتماد كن.
جانگكوك آهى كشيد و موهاش رو عقب زد.
-باشه. اگر بهمش بزنى واقعاً ميزنمت هيونگ و اصلاً برام مهم نيست كه يه پليسى.
هوسوك بهش خنديد و موهاى قهوه اى تازه رنگ شده اش رو با حركت سرش، از توى پيشونيش كنار زد.
-قبوله.
جانگكوك گونه اش رو بوسيد. هوسوك بهش چشمك زد.
-راستى هوسوك، بهش بگو ديگه كلوچه و خوردنى صدام نزنه، حالم رو بهم ميزنه.
بهش گفت و قيافه اش رو جمع كرد.
-بهش ميگم.
پسر بزرگتر از آشپزخونه ى كوچكش بيرون رفت و جانگكوك رو تنها گذاشت تا به هم زدن بى هدف نودل ادامه بده. به هوسوك اعتماد داشت. ميدونست كه وقتى بهش قول داده ببرتش بيرون، حتماً اين كار رو ميكنه. نودل رو توى كاسه ى بزرگى ريخت و سبزيجات پخته شده رو لا به لاش گذاشت. سس رو توى كاسه ريخت و همش زد. با كاسه بيرون رفت و روى ميز گذاشتش. هنوز هم دلش ميخواست توى بشقاب جوهان سم بريزه ولى لبخند هاى هوسوك باعث شدن فقط روى درخشان بودنشون تمركز كنه. اون مثل يه تكه از نور درخشان و حيات بخش خورشيد بود و جانگكوك هركس كه با اين موضوع مخالف ميكرد رو از بين ميبرد. با علاقه نگاهش كرد و مطمئين بود كه نميشه طولانى مدت ازش عصبانى موند.
-ببين كلوچه چيكار كرده.
جانگكوك از عشقش به هوسوك بيرون كشيده شد و با اخم به پسر مو سبز نگاه كرد. اگر امكان داشت، با چشم هاش اون رو خفه و بعد تكه تكه ميكرد؛ اما متاسفانه چشم هاش اون قابليت رو نداشتن پس به اخم كردن بسنده كرد. هوسوك به پاش زد.
-گفتم اونطورى صداش نزن جو.
هوسوك بهش غر زد و باعث خنده اش شد.
-آخه نگاش كن، خيلى شيرين و خوردنيه، عين يه كلوچه ى شكلاتى. چطورى هنوز نخورديش؟؟
-نظرت چيه كه توى مسائل خصوصى رابطه ى ما دخالت نكنى؟
با كلافگى گفت.
-بهترين كار اينه كه شاممون رو بخوريم و بخوابيم، همه خسته ايم.
هوسوك گفت و به مجادله ى شروع نشده پايان داد. جانگكوك بدون حرف و سريع شامش رو خورد و وارد اتاق شد. هوسوك آهى كشيد آخرين لقمه از غذاش رو قورت داد.
-جوهان، ازت خواهش ميكنم، لطفاً ديگه اذيتش نكن. خوشش نمياد كلوچه و اين چرت و پرتا صداش بزنى، لطفاً تمومش كن.
ازش خواهش كرد و ظرف ها رو جمع كرد.
-باشه باشه، كوچولوى لوست مال خودت.
بهش گفت و با خنده وارد اتاق انتهاى راهرو شد. هوسوك با خستگى ظرف ها رو توى ماشين ظرفشويى گذاشت و وارد اتاقش شد. جانگكوك پشت در خوابيده بود و اين يعنى باهاش قهر بود. لباس هاش رو عوض كرد و سعى كرد درد بدنش رو به خاطر تمرينات سنگينش ناديده بگيره. توى تخت رفت و از پشت بغلش كرد.
-بيبى باهام قهر نكن.
با لحن كشدار و كيوتى گفت و گردنش رو بوسيد.
-قهر نيستم.
بهش گفت و توى بغلش چرخيد و تا صورتش رو ببينه.
-دوست دارم.
پسر بزرگتر بهش گفت و جانگكوك ترسيد. نه از هوسوك، بلكه از خودش. ميخواست بگه كه دوسش داره، اما نتونست. نميدونست چى اونقدر ناگهانى راه صحبتش رو بست، ولى نميتونست بگه كه دوسش داره. حس كرد چشم هاش سياه شدن و چشم هاش رو بست. وقتى بازشون كرد، هوسوك با نگرانى نگاهش ميكرد.
-م...منم، منم همينطور.
با لبخند مصنوعى اى گفت و صورتش رو توى سينه اش پنهان كرد. قلبش به تندى ميزد و ميتونست احساس شرم و ترديد رو توى تمام بدنش حس كنه. ميخواست بهش بگه كه دوسش داره، ولى نميتونست اين كار رو بكنه وقتى فكرش با شتاب پيش مرد ديگه اى رفته بود و به لذت و آرامشى كه ازش ميگرفت فكر كرده بود. چشم هاش رو محكم بست و هرچيز ديگه اى جز هوسوك رو از ذهنش بيرون انداخت.
-دوست دارم. من دوست دارم، تو رو دوست دارم.
زمزمه كرد و بيشتر انگار سعى ميكرد اين جمله رو فرو كنه توى سر خودش و باعث شه به هيچ كس ديگه اى فكر نكنه.
-اره، تو رو دوست دارم هوسوك.
بار ديگه تكرار كرد و كمرش رو بغل كرد. هوسوك لبخند زد و سرش رو بوسيد. چشم هاش رو بست و از خستگى خيلى سريع به خواب رفت.

Wings Of Salvation [Vkook]~CompletedWhere stories live. Discover now